شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۳۱
بیدل دهلوی
بیدل دهلوی( غزلیات )
111

غزل شمارهٔ ۱۳۱

به عجزی که داری قوی کن میان را
به حکمت نگردانده اند آسمان را
روان باش همدوش بی اختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را
نفس گر همه موج گوهر برآید
ز دست گسستن نگیرد عنان را
درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را
به عرض هنر لب گشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را
چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانه های گمان را
کسی بار دنیا نبرده ست بر سر
ز تسلیم بوسی ست سنگ گران را
به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر داده ای آشیان را
به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را
تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بی مغزی استخوان را
ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقه کرده ست موی میان را
حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را
ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را
تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشوده ست چشم جهان را
سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل ، امتحان را