شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
بیدل دهلوی
بیدل دهلوی( غزلیات )
83

غزل شمارهٔ ۱۱۶۷

هرگز به دستگاه نظر پا نمی رسد
کور عصاپرست به بینا نمی رسد
هر طفل غنچه هم سبق درس صبح نیست
هر صاحب نفس به مسیحا نمی رسد
گل خاک گشت و شوخی رنگ حنا نیافت
افسوس جبهه ای که به آن پا نمی رسد
این است اگر حقیقت نیرنگ وعده ات
ماییم و فرصتی که به فردا نمی رسد
از نقش اعتبار جهان سخت ساده ایم
تمثال کس به آینهٔ ما نمی رسد
در جستجوی ما نکشی زحمت سراغ
جایی رسیده ایم که عنقا نمی رسد
ما را چو سیل خاک به سر کردن است و بس
تا آن زمان که دست به دریا نمی رسد
آسوده اند صافدلان از زبان خلق
ازموج می شکست به مینا نمی رسد
یک دست می دهد سحر و شام روزگار
هیچ آفتی به این گل رعنا نمی رسد
در گلشنی که اوست چه شبنم ، کدام رنگ
یعنی دعای بوی گل آنجا نمی رسد
رمز دهان یار ز ما بیخودان مپرس
طبع سقیم ما به معما نمی رسد
زاهد دماغ توبه به کوثر رسانده ای
معذور کاین خیال به صهبا نمی رسد
آخر به رنگ نقش قدم خاک گشتن است
آیینه پیش پا وکسی وانمی رسد
بیدل به عرض جوهر اسرار خوب و زشت
آیینه ای به صفحهٔ سیما نمی رسد