شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
غزل شمارهٔ ۱۰۱
بیدل دهلوی
بیدل دهلوی( غزلیات )
99

غزل شمارهٔ ۱۰۱

به گلشن گر برافشاند ز روی ناز کاکل را
هجوم ناله ام آشفته سازد زلف سنبل را
چرا عاشق نگیرد ازخطش درس ز خود رفتن
که بلبل موج جام باده می خواند رگ گل را
نفس دزدیدنم توفان خون در آستین دارد
گلوی شیشه ام بامی فروبرده ست قلقل را
ز جیب ریشه اسرار چمن گل می کند آخر
کمال جزو دارد دستگاه معنی کل را
چراغ پیری ام آخربه اشک یأس شد روشن
زگردسیل دادم سرمه چشم حلقهٔ پل را
درین گلشن اگر از ساز یکرنگی خبر داری
ز بوی گل توانی درکشید آوز بلبل را
فنا مشکل کند منع تپش از طینت عاشق
به ساحل نیز درد موج این دریا تسلسل را
ز فرق قرب و بعد نازمشتاقان چه می پرسی
توان ازگردش چشمی نگه کردن تغافل را
به فکر خودگره گشتیم وبیرون ریخت اسرارش
فشار طرفه ای بوده ست آغوش تأمل را
ز دل در هر تپیدن عالم دیگر تماشا کن
مکررنیست گرصدبار گویدشیشه قلقل را
تمنا حسرت الفت خمارچشم میگونت
سراغ کوچهٔ ناسور داند شیشهٔ مل را
علاج زخم دل ازگریه کی ممکن بود بیدل
به شبنم بخیه نتوان کرد چاک دامن گل را