شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
از ماست که بر ماست
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( مستزادها )
312

از ماست که بر ماست

این دود سیه فام که از بام وطن خاست
ازماست که برماست
وین شعله سوزان که برآمد ز چپ وراست
ازماست که برماست
جان گر به لب ما رسد، از غیر ننالیم
با کس نسگالیم
از خویش بنالیم که جان سخن اینجاست
ازماست که برماست
یک تن چو موافق شد یک دشت سپاه است
با تاج وکلاهست
ملکی چو نفاق آورد او یکه و تنها
ازماست که برماست
ماکهنه چناریم که از باد ننالیم
بر خاک ببالیم
لیکن چه کنیم ، آتش ما در شکم ماست
ازماست که برماست
اسلام گر امروز چنین زار و ضعیف است
زین قوم شریفست
نه جرم ز عیسی نه تعدی زکلیساست
ازماست که برماست
ده سال به یک مدرسه گفتیم و شنفتیم
تا روز نخفتیم
وامروز بدیدیم که آن جمله معماست
ازماست که برماست
گوییم که بیدار شدیم ! این چه خیالست ؟
بیداری ما چیست ؟
بیداری طفلی است که محتاج به لالاست
ازماست که برماست
از شیمی و جغرافی و تاربخ ، نفوریم
از فلسفه دوریم
وز قال وان قلت ، بهر مدرسه غوغاست
زماست که برماست
گویند بهار از دل و جان عاشق غربیست
یاکافر حربی است
ما بحث نرانیم در آن نکته که پیداست
ازماست که برماست