شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
سعدی
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( مسمطات )
116

سعدی

سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست
هیچم ار نیست ، تمنای توام باری هست
« مشنو ای دوست که غیراز تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جزفکر توام کاری هست »
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس
به هوس بال زد وگشت گرفتار قفس
پای بند تو ندارد سر دمسازی کس
موسی این جا بنهد رخت به امید قبس
« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهٔ زلف تو گرفتاری هست »
بی گلستان تو در دست به جز خاری نیست
به ز گفتار تو بی شائبه ، گفتاری نیست
فارغ از جلوهٔ حسنت در و دیواری نیست
ای که در دار ادب ، غیر تو دیاری نیست
گر بگویم که مرا با تو سر وکاری نیست
در و دیوارگواهی بدهد کاری هست »
دل ز باغ سخنت ، ورد کرامت بوید
پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام تو حاشاکه تمامت جوید
کاب گفتار تو دامان قیامت شوید
« هرکه عیبم کند ازعشق و ملامت گوید
تاندیده است تو را برمنش انکاری هست »
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم
شب نباشدکه ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم
نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
« صبر بر جور رقیب چه کنم گر نکنم
همه دانند که در صحبت گل خاری هست »
هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد
وانکه جانش ز محبت اثری یافت ، نمرد
تربت پارس چو جان ، جسم تو در سینه فشرد
لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد
« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبلهٔ عطاری هست »
سعدیا نیست به کاشانهٔ دل غیر تو کس
تا نفس هست به یاد تو برآریم نفس
ما به جز حشمت و جاه تو نداریم هوس
ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس
« نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست »
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود
بیت معمور ادب ، طبع بلند تو بود
زنده ، جان بشر از حکمت و پند تو بود
سعدیا! گردن جان ها به کمند تو بود
« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست »
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند
طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند
وانکه او را کند انکار، به شیطان ماند
« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
« داستانی است که بر هر سر بازاری هست »