شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۴۷ - یکی هست و دو تا نیست
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( قصاید )
91

شمارهٔ ۴۷ - یکی هست و دو تا نیست

گویند حکیمان که پس ازمرگ، بقا نیست
ور هست بقا، فکرت و اندیشه بجا نیست
ما را که برنجیم از این زندگی امروز
در سر هوس زیستن و شوق بقا نیست
گر زندگی از بهر غم و رنج و عذابست
دردی است که جز نیستیش هیچ دوا نیست
وین عقل و شعوری که از او رنج برد روح
بیش و کم او جز که عذاب حکما نیست
بودا که ره نیستی آموخت به اصحاب
خوش گفت که : هستی به جز از رنج و عنانیست
آسایش جاوبد از آن سوی حیات است
زین سو به جز از رنج و غم و درد و بلا نیست
آیین بقا سردی و خاموشی مرگ است
کاین گرمی و جنبش جز ازین آب و هوا نیست
بر آب و هوایی که بود سخت موقت
خوش بودن و دل باختن از عقل و ذکا نیست
هستی به هم آهنگی ذرات قدیمست
در جمعیت و تفرقه و جذب و نما نیست
گر جان و روان جلوه گه صنع الهی است
از چیست که این جلوه به ارض و به سما نیست
کس فلسفهٔ زیست ندانست به تحقیق
و ز جان سخنی هست که هیچش سر و پا نیست
گویند که انسان به خطا یافته تولید
زیرا به نهاد بشری غیرخطا نیست
در اصل بشر ظن بزرگان همه نیکو است
وین ظن بد ازگفتهٔ « مانی » است زمانیست
خوش گفت که ایجاد جهان وینهمه آشوب
زآمیختن ظلمت و نوراست وروا نیست
تا نور زظلمت نشود فرد و مجزی
در عرصهٔ هستی خبر از صلح و صفا نیست
تا گوهر واحد نگریزد ز تراکیب
بالمره گزیر از الم و بغی و شقا نیست
من نیز برآنم که سعادت بود آن دم
کاویخته زین قبه ، قنادیل طلا نیست
تا یکسره ذرات نمانند ز جنبش
نور ازلی را ز صور عقده گشا نیست
تا چنگ صور قطع نگردد ز هیولی
ایجاد، ز سرپنجهٔ آشوب رها نیست
خوش باش ، کزین هستی موهوم مزور
تا چشم بهم برزده ای شکل و نما نیست
خورشید فرو میرد و منظومه برافتد
و آثار و نشانی ز سهیل و ز سها نیست
وین تودهٔ غبرا و حیات و حرکاتش
ناگه رود آنجا که من و ما و شما نیست
دریای ثوابت ز تف قهر شود خشک
وین زورق گردان ابدالدهر بپا نیست
ارواح نباتی و نفوس حیوانی
برقی است که جزیک نفسش نورو ضیا نیست
دوزخ بود اینجا و بهشت است هم اینجا
هم نیز جز اینجا سخن از خوف و رجا نیست
کثرت چو برافتاد دوبینی رود از بین
توحید همین است ، یکی هست و دوتا نیست
در باغچه ای خرمن گل دیدم وگفتم
فرداست کز این توده گل غیر هبا نیست
بلبل ز دل تنگ بنالیدکه هشدار
کامروزکسی منکر این لطف و صفا نیست
عشق است که صورتگر این حسن و جمالست
پس عشق بجایست اگر حسن بجا نیست
توحید بیندوزکه با دیدهٔ تحقیق
چون درنگری عشق هم از حسن جدا نیست
حیرت زده می گشت بهار از پی اسرار
گفتند مروکاین روش مرد خدا نیست