شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۶۸ - شمار گیتی
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( قصاید )
69

شمارهٔ ۲۶۸ - شمار گیتی

جهانا چه مطبوع و خرم جهانی
دریغا که بر خلق ناجاودانی
نعیم و جحیم است در تو سرشته
و لیکن تو خود فارغ از این و آنی
همه کارهای تو از حکمت آید
ز حکمت برون کارکردن ندانی
به دستت شماربست ز آغاز خلقت
که با آن شمردن ، دهی و ستانی
ز فهم بشر این شمار است بیرون
که هست این شمر عالی و فهم دانی
کسی کاین شمردن بداند، بداند
که باقی به گیتی چه و چیست فانی
به علم این شمر، یافت مردم نتاند
که بیرون علم است این غیب دانی
برون است دانستن سرّ گیتی
ز قید زمانی و قید مکانی
چو خیطی که صد رنگ باشد بدان بر
بر آن خیط موری کند دیده بانی
زمان ها بباید که مر رنگ ها را
جداگانه بیند به تاریک جانی
گهی سبز بیند گهی زرد بیند
گه اسپید و گه سرخ و گه زعفرانی
ولی مرد بیننده بیند به یک دم
همه رنگ ها را به روشن روانی
برآن نگذرد دیدهٔ مور لیکن
تو بینی چو بر وی نظر بگذرانی
جهان همچو آن خیط صدرنگ باشد
من و تو چو موریم از ناتوانی
به قید زمان و مکان پای بسته
نه بینیم جز لحظه های جهانی
مر این لحظه ها را به یک جای بیند
کسی کاو ز اسرار دارد نشانی
حسابیست آنجا که پیر تو داند
چه دانی تو در نیمه راه جوانی
حسابیست آنجاکه وهم محاسب
نیابد از اول قدم نقش ثانی
توان با ریاضت بدان راه بردن
چنان چون ز الفاظ ، ره زی معانی
به صبر و ریاضت توان یافت آن را
که دولت نیاید به کف رایگانی
کسی سر گیتی بداند که جانش
بپیوست با عالم جاودانی
جهان خود نباشد مگر این شمردن
جهانا تو کی زین شمردن بمانی
همانا نمانی تو هیچ از شمارش
که هم بی شماری و هم بی کرانی
نه پیداست اصلت ز بن از قدیمی
نه پیداست پایت ز سر از کلانی
یکی خواند موهوم وآن یک قدیمت
دگر حادث دهری، آن یک ، زمانی
چنان چون تویی کی شناسمت زیرا
سراسر خیالی، سراسرگمانی
بهٔک جا حکیمی بهٔک جای نادان
به یک جا زمینی به یک جا زمانی
همانا تو را نیست شکلی معین
که از چشم ِ اندازه دانان ، نهانی
ز هرگوشه کاندر تو بینیم ،چُنین
یکی برشده خیمه ی زر نشانی
من ای کاش دانستمی، سخت روشن
که تو برچه لون و چه شکل وچه سانی ؟
حکیمی مراگفت کاین چرخ و انجم
بود جسم گردندهٔ باستانی
در آن جسم گردنده پیداست رگ ها
که زی ماکند هر رگی کهکشانی
به هرکهکشان اخترانند ،بی مَر
که مهریست هر اختری، ازگرانی
به پیرامن مِهرها بر، قمرها
بگردند چونان که بینی و دانی
همان پیکرگرد پوبنده باشد
یک اختر، بر مردم آن جهانی
مداربست او را و ، اوج و حضیضی
قِرانی و بُعدی ،به چرخ کیانی
ازبن جنس ، استارگانند، بی مَر
کز احصایشان تا ابد با زمانی
که هریک جهانی ست واندر درونش
جهان ها چو اشیا درون ِ أوانی
برون زبن جهان ها و زابن آسمان ها
چه باشد؟ یکی ژرف ،بین ، گر توانی
ازیرا به نزد خرد راست ناید
به هر روی بی حدی و بی کرانی
همانا که چیزی ست بیرون این حد
مکان جُسته، بر ذِروه ی ِ لامکانی
وجودی ست آن جا کز اندیشه هر دم
به پا دارد و بفکند این مبانی
جهان است محکوم و اوی ست حاکم
وزاویست ،سلطانی و قهرمانی
به فرمان اثند ذرات و ،دارد،
به هر ذره فرمانش یکسان ، روانی
جهان ارغنونست و او ارغنونزن
هم از اوست آهنگ و لحن اغانی
نگر کاندرین پهنهٔ بیکرانه
که یارد جز او دعوی پهلوانی
حکیمی دگر گفت نبود جز از او
وجودی که از راستی ، «هست» ، خوانی
جهان با همه عرض و طول و نمایش
سراسر گمان ست و او بی گمانی
حکیمی دگر حسن عالیش خواند
که جوبای اوس بند ذرّات ِ دانی
دوان است هر ذره زی حسن مطلق
چو عاشق ،به دیدار معشوق ِ جانی
بدان ، تا چنو خوب گشتن تواند
زند گام هر ذره با ناتوانی
گهرها یک از دیگری مایه گیرد
شتابان درین عرضگاه امانی
چو پرمایه شد سوی بالا گراید
که یابد ز گم گشتهٔ خود نشانی
فساد ِصور، هست از این ره ،که گوهر
پس از پیری و مرگ جوید جوانی
کمالیست ،در هر زوالی، نهفته
که با هر زوالی رهد جاودانی
لئیم ،از لئیمی ،حسود ،از حسودی
پلید از پلیدی جبان از جبانی
گهر سوی اوج است پویا و کرده
فنای صور در رهش نردبانی
بکوشد گهر تا که جان گردد و جان
بکوشد که جانان شود زین معانی
سوی خیر و نیکی ،دوانند، جان ها
چو زی سکهٔ خسروی زرکانی
بود در ره عشق گام نخستین
بقای نهانی ، فنای عیانی
چو باقی شود جان به جانان گراید
خود این است در عاشقی گام ثانی
اگر نفس ها را بقایی نبودی
به چیزی نیرزیدی این زندگانی
بمان تا که جان مایه گیرد ز دانش
ز دانش چو جان مایه گیرد بمانی
بود جانت مرغی که بربسته پرش
بر آن شو که این بسته پر برفشانی
برافشانی این پر به پرواز و گردی
به یک چشم برهم زدن آسمانی
سوی قوّت و حُسن ، پروازگیری
نهی ازپس پشت ، ضعف و نوانی
از آن پیش ،کِت شه ،به نزدیک خواند،
ره قرب شه جوی اگر می توانی
رهت سخت نزدیک باشد به حضرت
گرت همت شه کنند هم عنانی
من اکنون یکی راه بنمایت ، نو
سزد گر درین راه مرکب جهانی
ره خویشتن خواهی و طمع و کینه
بهل ، گام زن در ره مهربانی
ره صدق پیش آیدت وندر این ره
به جز راستی نیست دیگر نشانی
یکی شاه راهی ست پیوسته زان جا
به شهری کجا شهر مردانش خوانی
جوان مردی آن جا به کار است وکس را
در آن شهر ندهند ره رایگانی
چو آن جا درآیی برندت به درگه
دهندت یکی جامهٔ خسروانی
برندت شبان روز هرجای مهمان
کشی ازکف دوستان دوستکانی
کتابی گشایند پیشت ادیبان
که از وی شمار دوگیتی بدانی
چوکامل شدی بازگردی به خانه
که درماندگان را کنی میزبانی