شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۱۳ - ماجرای واگون
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( قصاید )
77

شمارهٔ ۲۱۳ - ماجرای واگون

هوشم ز سر پریده از ماجرای واگون
از دنگ دنگ واگون ، از های های واگون
از جالسان واگون راحت تر است صدبار
آن کس که جان سپارد در زیر پای واگون
زاسرار قبر و محشر، آگه شود به یکبار
آن کس که از جهالت ، شد مبتلای واگون
آدم به روی آدم ، حیوان به روی حیوان
اینست یک اشارت ، از تنگنای واگون
سوهان مرگ گویی در استخوان تراشی است
چون روی ر بل غلطد عراده های واگون
باشد به رنگ و نکهت چون دستگاه سلاخ
آن تخته ها که نصب است اندر فضای واگون
با گاری شکسته ، کاز کوهپایه غلطد
یکسان بود به واقع سیر و صدای واگون
اصحاب را به مقصد، نزدیکتر رساند
گر چاروای لنگی باشد به جای واگون
با راکبان واگون همره رسد به خانه
افتد اگر چلاقی ، اندر قفای واگون
در پایتخت ایران ، این بلعجب که نبود
ز آثار علم و عمران ، چیزی سوای واگون
آنهم به این فضاحت ، آنهم به این کثافت
از ابتدای واگون ، تا انتهای واگون