شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
الحكایة و التمثیل
عطار
عطار( بخش چهلم )
97

الحكایة و التمثیل

با پسر میگفت یک روزی عمر
طعم دین تو کی شناسی ای پسر
طعم دین من دانم و من دیده ام
زانکه طعم کفر هم بچشیده ام
جان چو در خود دید چندان کار و بار
در خروش آمد چو ابر نوبهار
گفت اگر من نیک اگر بد بوده ام
در حقیقت طالب خود بوده ام
از طلب یک دم فرو ننشسته ام
روز تا شب خویش را میجسته ام
هرکجا رفتم به بالا و نشیب
جمله را ازجان من نورست وزیب
در حقیقت چون همه من بوده ام
نور بخش هفت گلشن بوده ام
پس چرا بیرون سفر میکرده ام
سوی این و آن نظر میکرده ام
ای دریغا ره سپردم عالمی
لیک قدر خود ندانستم دمی
گر همه در جان خود میگشتمی
من به هر یک ذره صد میگشتمی
سالک سرگشته آمد پیش پیر
شرح روحش داد از لوح ضمیر
گفت هر چیزی که پیدا و نهانست
جملهٔ آثار جان افروز جانست
در جهان آثار جان بینم همه
پرتو جان و جهان بینم همه
پرتوی از قدس ظاهرشد بزور
در جهان افکند و درجان نیز شور
پرتوی بس بی نهایت اوفتاد
تاابد بیحد و غایت اوفتاد
هرچه بود و هست خواهد بود نیز
جمله زان پرتو گرفتست اسم چیز
نام آن پرتو بحق جان اوفتاد
هر دو عالم را مدد آن اوفتاد
قدس ظاهر شد بیک چیزی قوی
وی عجب آنبود جان معنوی
لیک چون جان رانبود آن روزگار
در هزاران صورت آمد آشکار
بود جان را هم صفت هم ذات نیز
هر دو چون جان هم گرامی و عزیز
اصل جان نور مجرد بود و بس
یعنی آن نور محمد بود و بس
ذات چون در تافت شد عرش مجید
عرش چون در تافت شد کرسی پدید
بازچون کرسی بتافت از سرکار
آسمان گشت و کواکب آشکار
باز چون اختر بتافت و آسمان
چار ارکان نقد شد در یک زمان
بعد ازان چون قوت تاوش نماند
چار ارکان را در آمیزش نشاند
تا وحوش و طیر وحیوان ونبات
با مرکبهای دیگر یافت ذات
ذات جان را هم صفاتی بود نیز
لاجرم از علم و قدرت شد عزیز
شد ز علمش لوح محفوظ آشکار
شد قلم از قدرتش مشغول کار
چون ارادت را بسی سر جمله بود
هم ملایک بی عدد هم حمله بود
از رضای جان بهشت عدن خاست
وز غضب کوداشت دوزخ گشت راست
روح چون در اصل امر محض بود
جبرئیل از امر ظاهر گشت زود
باز روح از لطف وز بخشش که داشت
زود میکائیل را سر برفراشت
باز قهرش اصل عزرائیل گشت
دو صفت ماندش که اسرافیل گشت
یک صفت ایجاد و اعدام آن دگر
وز وجود و از عدم جان بر زبر
گر صفات روح بی اندازه خاست
هر یکی را یک ملک گیری رواست
پیر چون از شرح او آگاه شد
گفت اکنون جانت مرد راه شد
لاجرم یک ذره پندارت نماند
جز فنای در فناکارت نماند
تا که میدیدی تو خود را در میان
برکناری بودی از سر عیان
چون طلب از دوست دیدی سوی دوست
این نظر را گر نگه داری نکوست