شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت طوطی
عطار
عطار( حکایت طوطی )
209

حکایت طوطی

طوطی آمد با دهان پر شکر
در لباس فستقی با طوق زر
پشه گشته باشه ای از فر او
هر کجا سرسبزیی از پر او
در سخن گفتن شکرریز آمده
در شکر خوردن پگه خیز آمده
گفت هر سنگین دل و هر هیچکس
چون منی را آهنین سازد قفس
من در این زندان آهن مانده باز
زآرزوی آب خضرم در گداز
خضر مرغانم از آنم سبزپوش
بوک دانم کردن آب خضر نوش
من نیارم در بر سیمرغ تاب
بس بود از چشمهٔ خضرم یک آب
سر نهم در راه چون سوداییی
می روم هر جای چون هر جاییی
چون نشان یابم ز آب زندگی
سلطنت دستم دهد در بندگی
هدهدش گفت ای ز دولت بی نشان
مرد نبود هرک نبود جان فشان
جان ز بهر این به کار آید تو را
تا دمی در خورد یار آید تو را
آب حیوان خواهی و جان دوستی
رو که تو مغزی نداری پوستی
جان چه خواهی کرد، بر جانان فشان
در ره جانان چو مردان جان فشان