شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت مردی که پس از مرگ حقه ای زر او بازمانده بود
عطار
عطار( حکایت کوف )
131

حکایت مردی که پس از مرگ حقه ای زر او بازمانده بود

حقه ای زر داشت مردی بی خبر
چون بمرد و زو بماند آن حقه زر
بعد سالی دید فرزندش به خواب
صورتش چون موش و دو چشمش پر آب
پس در آن موضع که زر بنهاده بود
موشی اندر گرد آن می گشت زود
گفت فرزندش کزو کردم سؤال
کز چه اینجا آمدی بر گوی حال
گفت زر بنهاده ام این جایگاه
من ندانم تا بدو کس یافت راه
گفت آخر صورت موشت چراست
گفت هر دل را که مهر زر بخاست
صورتش اینست و در من می نگر
پند گیر و زر بیفکن ای پسر