شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
نومریدی که پیر خود را به خواب دید
عطار
عطار( بیان وادی حیرت )
129

نومریدی که پیر خود را به خواب دید

نو مریدی بود دل چون آفتاب
دید پیر خویش را یک شب به خواب
گفت از حیرت دلم در خون نشست
کار تو برگوی کانجا چون نشست
در فراقت شمع دل افروختم
تا تو رفتی من ز حیرت سوختم
من ز حیرت گشتم اینجا رازجوی
کار تو چونست آنجا، بازگوی
پیر گفتش مانده ام حیران و مست
می گزم دایم به دندان پشت دست
ما بسی در قعر این زندان و چاه
از شما حیران تریم این جایگاه
ذره ای از حیرت عقبی مرا
بیش از صد کوه در دنیا مرا