شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
مادری که بر خاک دختر می گریست
عطار
عطار( بیان وادی حیرت )
175

مادری که بر خاک دختر می گریست

مادری بر خاک دختر می گریست
راه بینی سوی آن زن بنگریست
گفت این زن برد از مردان سبق
زانک چون ما نیست و می داند به حق
کز کدامین گم شده ماندست دور
وز که افتادست زین سان نا صبور
فرخ او چون حال می داند که چیست
داند او تا بر که می باید گریست
مشکل آمد قصهٔ این غم زده
روز و شب بنشسته ام ماتم زده
نه مرا معلوم تا در درد کار
بر که می گریم چو باران زار زار
من نه آگاهم چنین گریان شده
کز که دور افتاده ام حیران شده
این زن از چون من هزاران گوی برد
زانکه از گم گشتهٔ خود بوی برد
من نبردم بوی و این حسرت مرا
خون بریخت و کشت در حیرت مرا
در چنین منزل که شد دل ناپدید
بل که هم شد نیز منزل ناپدید
ریسمان عقل را سر گم شدست
خانهٔ پندار را در گم شدست
هرکه او آنجا رسد سرگم کند
چار حد خویش را در گم کند
گر کسی اینجا رهی دریافتی
سر کل در یک نفس دریافتی