شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن
عطار
عطار( درتعصب گوید )
103

حکایت شفقت کردن مرتضی بر دشمن

چونک آن بدبخت آخر از قضا
ناگهان آن زخم زد بر مرتضا
مرتضی را شربتی کردند راست
مرتضا گفتا که خون ریزم کجاست
شربت او را ده نخست آنگه مرا
زانک او خواهد بدن هم ره مرا
شربتش بردند او گفت اینت قهر
حیدر اینجا خواهدم کشتن به زهر
مرتضا گفتا به حق کردگار
گر بخوردی شربتم این نابکار
من همی ننهادمی بی او به هم
پیش حق در جنت المأوی قدم
مرتضا را چون بکشت آن مرد زشت
مرتضی بی او نمی شد در بهشت
بر عدو چون شفقتش چندین بود
با چو صدیقیش هرگز کین بود
آنک چندینی غم دشمن خورد
با عتیقش دشمنی چون ظن برد
با میان نارد جهان بی کنار
چون علی صدیق را یک دوست دار
چند گویی مرتضی مظلوم بود
وز خلافت راندن محروم بود
چون علی شیرحق است و تاج سر
ظلم نتوان کرد بر شیر ای پسر