شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
جواب دادن منصور شبلی را
عطار
عطار( هیلاج نامه )
97

جواب دادن منصور شبلی را

جوابش داد آنگه شاه عشاق
که پنهان نیست اینجا راه عشاق
همه پیداست راهم تا سوی ذات
دمادم میرسانم جمله ذرات
از اول سر عشقت باز گویم
پس آنگه از فنایت راز گویم
تو سر عشق میخواهی که دانی
ز من بشنو تو ای پیر این معانی
بسی با سالکان بودی درین راه
بسی ز ایشان تو بشنودی بسی راه
بسی گفتی و دیگر باز گفتی
ابا ایشان تو از هر راز گفتی
بسی گویند سر عشق اینجا
که تا بگشاید این راز معما
حقیقت عشق زیبد بر من ای پیر
گراندر عشق نبود هیچ تدبیر
نه عشق اینجا یکی چیز است بنگر
همه عشق است اینجا سر باسر
همی ورزند کل عشق مجازی
از ایشان میدهد در عشق بازی
حقیقت عشق کل عشق من آمد
ره تاریک هر کس روشن آمد
ز عشق کل ترا بنمایم اسرار
مگر راهی شود اینجا پدیدار
ترا در عشق من اینجا حقیقت
بدانی صاحب شرع و طریقت
ترا بخشیدهام من سرفرازی
مدان عشق مرا اینجا ببازی
طلب از عشق کردی عشق اینست
که ما را جان جان اینجا یقین است
مرا عشق است اینجا گاه بنگر
که خواهم باختن از عشق خود سر
مرا عشق است با اینجا ز گوهر
رهانم من جهان از گفتن بر
مرا عشق است با جان و سر و دل
بجو آن ره مگر گردی تو واصل
منم در عشق خود در دار دنیا
که دیدستم ز خود دیدار مولا
بسوزانم وجود خود در اینجا
یقین کردم سجود خود در اینجا
حقیقت سر عشقم نیست بسیار
بتو میگویم اینجا گاه ای یار
فدایم من در اینجا گاه بنگر
همه ما را غلام و شاه بنگر
خدایم شبلی اندر پاکبازی
تو چون مائی و چون من پاکبازی
ندانم من که در کون و مکانم
حقیقت جسمم و هم نور جانم
خدایم من که هستم در نمودار
ز شوق این یقینم بر سر دار
خدایم من که اینجا رهنمایم
هر آنکس را که خواهم ره نمایم
خدایم من که اینجا گه بدیدم
ابا خود گویم و از خود شنیدم
خدایم در حقیقت پایدارم
ترا من داشته در پایدارم
خدایم من درون جان و در دل
کنم هر کس که خواهم نیز واصل
خدایم من نمودار دو عالم
که پیدا کردم آدم را درین دم
نه من میگویم این سر راز مطلق
حقست اینجا که میگوید اناالحق
اناالحق میزنم در بود جمله
منم بیشک یقین معبود جمله
اناالحق میزنم در من رآنی
درون جمله رازم در نهانی
درون جمله اسرار نهانم
یقین من حاجت هرکس بدانم
نه من میگویم این سر را مطلق
حقست میدان که میگوید یقین حق
درون جمله ام در بینیازی
کنم با جمله اینجا عشق بازی
بصورت میکنم تقریر معنی
که صورت دارم اندر دار معنی
بمعنی کردم اینجا رازها فاش
همه نقشند و من دیدار نقاش
منم نقاش اینجا نقش بستم
چو بستم هم بدست خود شکستم
منم نقاش و اینجا نقش بندم
به هر نقشی که خواهم نقش بندم
ز دید من همه در شور و افغان
منم دانا یقین اندر دل و جان
هر آن چیزی که خواهم میکنم من
همه ذرات را تابان کنم من
به هر کسوت که اینجا رخ نمودم
همه در عشق خود پاسخ نمودم
بدانستند و با ایشان بگفتم
در اسرار با ایشان بسفتم
درون جمله گویایم بآواز
نمودستم همه انجام و آغاز
ز انجام و ز آغازم خبر نه
منم بینا ولی سمع و بصر نه
درون جمله از من روشن آمد
نمود عشقم از این گلشن آمد
مرا بد عشق اینجا راز خود باز
نمایم تا بداند صاحب راز
اگرچه جمله من هستم پدیدار
تمام از من کسی خود نیست بیدار
منم آگاه کاینجا راز گویم
نمود خود به هر آواز گویم
زهر آواز دیگر گونه اسرار
همی گویم در اینجا گه بگفتار
منم با جمله و جمله ندانند
وگردانند زمن حیران بمانند
منم رخ سوی من آورده اینجا
بمانده در درون پرده اینجا
درون پرده اینجا پرده بازم
ولی آخر کنم این پرده بازم
چو بگشایم ز رخ این پرده را باز
نمایم جملگی گم کرده را باز
نمایم آنچه اینجا گم نمودم
که تا کلی بیابد بود بودم
دم آخر رسانم جمله در خاک
بخون گردانم اینجا جملگی پاک
بگردانم میان خاک درخون
تمامت آنکه آرم جمله بیرون
حقیقت در صفات نقش ذرات
رسانم جملگی را در سوی ذات
حقیقت وصل صورت آخرین است
ولی جان در صفاتم پیش بین است
چوجان در آخر آید سوی حضرت
رساند مر مرا در سوی قربت
وصالش در فراق آمد پدیدار
چو گردد او ز صورت ناپدیدار
رسانم سوی ذات اول صفاتم
کنم محو و رسانم سوی ذاتم
چوخواهی گشت سوی حضرتم باز
نظر میکن تو درانجام و آغاز
چو سوی حضرت ما بازگردی
یقین آن لحظه صاحب راز گردی
چنان باید که باشد اشتیاقت
بما تا نبود اینجا گه فراقت
فراقت صورتست از دار دنیا
ولی در آخرت دیدار مولا
در آن لحظه که جان درتن نماند
نماند ما و من جز من نماند
نماند ما و من جز من در آفاق
تو باشی در یکی شبلی بکل طاق
یکی ذاتست این دم تا بدانی
یکی جزء است آدم تا بدانی
ترا پیداست ذات ما بدین حرف
ولی روغن کجا گنجد در این ظرف
یکی ذاتست جمله آشکاره
کنی اینجا توذات ما نظاره
یکی ذاتست بیرون از مکانم
ز بالای صفات جاودانم
تمامت انبیا رفتند ودیدند
در اینجا گه بکام خود رسیدند
یکیاند این زمان درآشنائی
رسیده در بقا و در خدائی
یکی اند این زمان در جملگی گم
همه چون قطره ایشانند قلزم
وصالم انبیا دیدند و عشاق
نمایم آنکه وصل ماست مشتاق
بوصل ما مران کو دارد امید
ورا دیدار خود بخشیم جاوید
بوصلم هر که اینجا راه یابد
ابی صورت سوی ذاتم شتابد
هر آنکو عاشق ما شد در اینجا
ز ذاتم بود یکتا شد در اینجا
نمایم آخر کارش حقیقت
نمود خود چو رفت از این طبیعت
وصالم دید دید جاودانست
مر این را صد کتب شرح و بیانست
ولی میگویمت اینجایگه راز
که پیش از مرگ بنمایم ترا باز
ز پیش از رفتن دنیا مرا بین
نمود ما درین صورت لقا بین
بیانی اندر اینجا من نمایم
ولی عشاق را روشن نمایم
نگفتی عشق چبود عشق اینست
که میداند که در ما پیش بین است
حقیقت عشق پیش از مرگ دریاب
مرا بین و همه کن ترک و دریاب
بجز من منگر اینجا در وجودت
که تا کون و مکان آرد سجودت
تو بردار این زمان از جای پرده
بسوزان پردههای سال خورده
پس پرده جمال ما عیان است
تماشای همه خلق جهانست
پس پرده جمال ماست دیدار
مرا در پرده بنگر ناپدیدار
پس پرده مرا نور جلالست
زبانها جمله در ما گنگ و لال است
زبان عقل اگرچه گفت او برد
در اسرار ما راهست او برد
ولیکن آخر کار اندر اینجا
فرو مانده نهاده سر در اینجا
حقیقت عشق ما از ماست آگاه
بسوی ما یقین آورده او راه
مرا عشق است اینجا راز دانم
که میداند همه راز نهانم
یقین این صورت اینجا عقل پرداخت
ولیکن عشق بنیادش برانداخت
حقیقت عقل اینجا خانهٔ کرد
دگر مر عشق آن ویرانهٔ کرد
یقین چون گنج یابی در خرابه
چه خواهی کرد آنجا گه قرابه
تو اینجا کیمیا جوی ار توانی
که باشد کیمیا گنج نهانی
حقیقت کیمیا دیدار جانست
که نور روحها از عکس آنست
تو اصل کیمیای گنج یاری
که نقد هر چه میخواهی تو داری
تو همچون کیمیائی در دل و جان
بزن بر صورت و سکه بگردان
تو قلب خویشتن بارز کن اینجا
حقیقت جسم ما جان کن مصفا
حقیقت این به جز ایندیگری نیست
که قلب از کیمیا کم از زری نیست
حقیقت چون شود نقدت پدیدار
شود قلب توکلی ناپدیدار
ببوی عشق جانم نیست او شد
تنم شد نیست تا کل هست او شد
نه مستی جلال یار پیداست
که اینجا گه جمال یار پیداست
نگردد نیست هرگز یار از ما
ولی بنماید این اسرار از ما
که من بودم درون جان منصور
اناالحق خود زده در عشق منصور
شده با کل همه جزء جهانم
نموداریست این عضو عیانم
نمودار است اینجا صورتم خاک
ولیکن من توام در هستی پاک
که باشد خرمنی در صورت من
نمودار است اعیان صورت من
ضرورت بود اینجا نقش بیچون
نمودن دروصالت هفت گردون
چو ما در عشق خود پیدا نمائیم
حقیقت این همه زیبا نمائیم
جمال ماست آدم در نهانی
نمیدانند این خلق نهانی
چو نادانند و ما دانای حالیم
ز وصل خویشتن عین وصالیم
حقیقت عشق تا ما دیده باشیم
مکان لامکان گردیده باشیم
چو ما این پرده برداریم از رخ
دهیم آن را که میخواهیم پاسخ
نمایم با همه کس پاسخ اینجا
نمایم بازش اینجا من رخ اینجا
نمایم پاسخ اینجا با همه کس
منم جمله نداند ذات من کس
حقیقت عشق ما اینست دیدی
بنور این بیان اینجا رسیدی
چو من در پردهٔ صورت عیانم
یقین عشق است در شرح و بیانم
یکی باشد بیان مختلف راز
از اینجاهم یکی بد سوی آغاز
ز عشق خود شدم پیدا در اینجا
ز عشق خود شدم یکتا در اینجا
حقیقت صورت عشقم چنین بود
یقین منصور در ما پیش بین بود
چو اندر خود حقیقت پیش بینم
اناالحق میزنیم و پیش بینم
اناالحق میزنم از سرّ مستی
نه همچون دیگران در بت پرستی
بت ما صورتست و در فنایست
دل ما جان شد و اندر بقایست
بت ما صورتست و گفت و گویست
یکی بود و یکی در جستجوی است
چنین افتاد اندر اصل اول
که اینجا گه شود ناگه مبدل
همان کردم طلب در آخر کار
که آیم سوی ایشان من در این کار
چو عشقم بیعدد در پرده آورد
برون در سوی خود گم کرده آورد
نگردم هیچ کم عین العیانست
مرا از آن عیان عین العیان است
اگر خواهم نمودن جمله ذرات
کنم من محو و بنمایم همه ذات
ولیکن چون قلم راندم حقیقت
نوشتم خویش و خود خواندم حقیقت
چو نقد خود نمودم بهر جانم
صور افتاد کل راز نهانم
منم عشق و منم اینجایگه حق
ترا شیخا بگفتم سر مطلق
از این معنی منم اینجا به تحقیق
یقین شبلی چو از وی یافت توفیق
زبانش لال شد اینجا بگفتار
چو او را دید اینجا صاحب اسرار
چو او را صاحب شرع و بیان دید
زبانش لال شد خود بیزبان دید
یکی شد در وصال جان و دل گم
میان قطره اندر بحر قلزم
درین معنی عجب افتاد آن پیر
نمیگنجد در این اسرار تدبیر
از اول گرچه بود او صاحب راز
گمانش باالیقین آمد باعزاز
چنان منصور در شرح و بیان بود
کزو عشاق در شور و فغان بود
توئی منصور و با تو جمله باز است
در معنی بر عطار باز است
تو منصوری ابرداری ندانی
تو هم شبلی صفت حیران بمانی
همه ذرات اندر گفت و گویند
ابا جان ودل اندر جستجویند