شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
(۳) حکایت آن مرد که صدقه بدرویشان می‬داد
عطار
عطار( بخش چهاردهم )
102

(۳) حکایت آن مرد که صدقه بدرویشان می‬داد

بزرگی گفت پر شوقست جانم
که شد عمری که من دربندِ آنم
که از من صدقهٔ برسد بدرویش
که آن صدقه نبیند کس کم و بیش
چو رفتست این دقیقه بر زبانش
چنین گفتست هاتف آن زمانش
که تو باید اگر صاحب یقینی
که آن صدقه که بخشیدی نه بینی
تو همچون مُردهٔ بد می نمائی
که خود را مُرده و زنده بلائی
نخواهی زندگانی گر بدانی
که مردن بهترت زین زندگانی
اگر تو پیش دان و پیش بینی
همه کم کاستی خویش بینی