شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
جنگ دیگر گرشاسب با شاه طنجه
اسدی توسی
اسدی توسی( گرشاسپ نامه )
70

جنگ دیگر گرشاسب با شاه طنجه

چو شاه حبش سوی خاور گریخت
همه رخت و دینار و گوهر بریخت
شه روم بنشست بر تخت عاج
درآویخت زایوان پیروزه تاج
دو لشکر به هم کینه خواه آمدند
دلیران ناوردگاه آمدند
غو کوس تند شد و گرد میغ
در آن میغ خون آب شد برق تیغ
برآویخت یک باره با مهر خشم
خرد را سترگی فرو بست چشم
همی تاخت خنجر ز گرد سیاه
چو ایمان پاک از میان گناه
کمان شد یکی برزگر تخم کار
وزآن تخم پیگان ودل کشتزار
از آن تخم هر کشت کآمد دُرست
ز خون خورد آب و برش مرگ رُست
ز پاشیده خرطوم پیلان به تیغ
تو گفی همه مار بارد ز میغ
سر خشت گفتی می آشام شد
صفش بزم و می خون و دل جام شد
دلیران بر اسپان کفک افکنان
بدین دست گرز و ، به دیگر عنان
روان خون به زخم از بر پشت پیل
چو ز آب بقم چشمه بر کوه نیل
روان هر سوی اسپی هراسان ز جای
سوارش نه پیدا و زین زیر پای
سپهدار بر زنده پیلی دمان
همی تاخت آورده بر زه کمان
کجا بُد سری با درفشی به دست
به پیکان همی دوخت و افکند پست
ز تیرش تو گفتی که در مغز و ترگ
همی آشیان کرد زنبور مرگ
چو یک چند بر پیل پیوست جنگ
پیاده ببد تیغ و نیزه به چنگ
برد بر کمربند چاک زره
به نعره گسست از گریبان گره
به تیغ و سنان هر کجا کینه توخت
گهی دل درید و گهی سینه دوخت
همی داد شمشیرش اندر شتاب
هم اندر هوا کرکسان را کباب
به هر بار کاو گرز بفراشتی
به زنهار مَه بانگ برداشتی
به هر تیر کاو برگشادی ز زه
زمانه زدی نعره گفتی که زه
سر خنجرش لاله کارنده بود
ز درع یلان حلقه بارنده بود
تو گفتی به هر حلقه گردون دو نیم
همی ری نکارد ز پولاد میم
هزار از دلیران جوینده کین
به گردش تنوره زدند از کمین
بدانسان زدندش همی چپ و راست
که در کوه ودریا چکاچاک خاست
شل و خنجر و گرز چندان سپاه
چه بر ترگ او بر چه بر کوه کاه
تو گفتی همی زخم آن سرکشان
گل افشان شمردی نه آهن فشان
شه طنجه آمد چو تند اژدها
بر اوکرد در گرد خشتی رها
نبد سود، برگاشت روی از نبرد
برادرش پیش اندر آمد چو گرد
بپوشیده خفتان و نیزه به دست
برادرشبه زیر اسپ چون کوه پولاد بست
بینداخت زی پهلان خشت و رفت
پسش پهلوان رفت چون باد تفت
گرفتش دُم اسپ و از جای خویش
برآورد و بنداخت سی گام پیش
برآنگونه زد نعره ی کوه کاف
که سیمرغ بگریخت از کوه قاف
تن افکند بر قلب لشکر به کین
دلیران ایران پسش هم چنین
چنان جنگ بر جنگیان تیز شد
که دست و گریبان هم آویز شد
تو گفتی ز خون چرخ جوشد همی
زمین چادر لعل پوشد همی
به هر گوشه آویزش سخت بود
سر و کار با گردش بخت بود
ز غریدن کوس ترسان هژبر
عقاب از تف تیغ پرّان در ابر
ز گرد آسمان در سیاهی شده
ز جوشن زمین پشت ماهی شده
بریده ز تن جان امید از نهیب
چو عشق از دل مهرجویان شکیب
گشاینده شمشیر بند از زره
چو باد از سَرِ زلف خوبان گره
چو ابرش شده چرمه از خون مرد
شده باز چون چرمه ابرش ز گرد
یلان را رخ و کام پرخون و خاک
چه خفتان چه برگستوان چاک چاک
بریده بر او جوشن از تیغ تیز
زره پاره و ترگ ها ریز ریز
فسرده به خون اندرون تیغ ز مشت
پُر از آبله کف ز زخم درشت
شه طنجه برگاشت روی از نهیب
سپاهش گرفتند بالا و شیب
گریزنده دیدی گروها گروه
چه از سوی درا چه از سوی کوه
چو نخچیر بر کُه یکی با شتاب
یکی همچو ماهی دوان زیر آب
دگر تن به شهر اندر انداختند
به باره ره جنگ برساختند
چو بفکند زرّین سپر آسمان
مَهِ نو به زه کرد سیمین کمان
خبر زان بُنه شد به گرشاسب زود
کجا شه به کشتی فرستاده بود
برافکند کس تا گرفتند پاک
شه طنجه را دل شده از درد چاک
فروهشت در شب ز باره رسن
به دریا گریزنده شد با دو تن
سیه پوش گیتی چو شد زرد پوش
کُه کهربا برزد از چرخ جوش
سپهدار با شهر برساخت جنگ
بپیوست رزمی گران بی درنگ
چو لشکر شد آگه که بگریخت شاه
دگر کس نیارست شد رزم خواه
تن از باره یکسر فکندند زیر
به کین دست ایرانیان گشت چیر
فکندند در شهر خرسنگ و خاک
از آن پس به آتش سپردند پاک
شه طنجه را نزد دریا کنار
گرفتند از ایران گروهی سوار
که زورقش را باد گم کرده بود
ز دریا به خشک از پس آورده بود
ورا زی سپهدار با آن دو تن
ببردند، در حلق بسته رسن
سپهدار گفت ای بد زشت کیش
خوی بد چنین آورد کار پیش
خوی نیک همچون فرشتست پاک
خوی بد چو دیوست بی ترس و باک
ز فرزند وز جفت و تخت شهی
بماندی و خواهی شد از جان تهی
پس آن خواسته جملگی را درست
همیدون از آن هر دو تن بازجست
ببریدشان گوشت یکسر به گاز
بمردند و کس هیچ نگشاد راز
چنینست کار طمع را نهاد
بسا کس که داد از طمع جان به باد
ز طمعست کوته زبان مرد آز
چو شد طمع کوته زبان شد دراز
چو برداشتی طمع از آنچت هواست
سخن گر ز کس برنداری رواست
از آن هر سه چون پهلوان دل بشست
همه کاخ شه گشت و هر سو بجست
ز سنگ سیه خانه ای ناگهان
بدید، اندرو کرده گنجش نهان
همه چیزها یک به یک برده نام
به سنگ اندرون کنده دیوار و بام
به در بر نوشته که این خواسته
جهان پهلوان راست ناکاسته
ببد شاد دل وز جهان آفرین
برآن شاه کآن ساخت کرد آفرین
ببرد آن هم خواسته سر به سر
از آن پس نیازرد کس را دگر
همه طنجه را از سر آباد کرد
اسیرانش را یکسر آزاد کرد
فراوان ز هر شهر و هر بوم و مرز
نشاند اندرو مردم کشت ورز
هم از تخم شه پادشاهی نشاست
بر او رسم باژ آنچه بُد کرد راست
نوندی بدین مژده زی شهریار
در افکند و ره را برآراست کار
چه چیز آمد این خواست کز جهان
کسی نیست بی آزش اندر نهان
چو باشد جهانی بدو دشمنست
چو نبود غم جان و رنج تنست
ایا آز را داده گردن به مهر
دوان پیش او هر زمان تازه چهر
به گیتی در آنست درویش تر
کش از آز بر دل گره بیش تر
هر آن سر که او آز را افسرست
به خاک اندرست ار ز مه برترست
بوی بنده آز تا زنده ای
پس آزاد هرگز نئی بنده ای
یکی چاه تاریک ژرفست آز
بُنش ناپدید و سرش پهن باز
سراییست بروی بی اندازه در
چو یک در ببندی گشاید دگر
به هر راه غولیست گسترده دام
منه تا توان اندرین دام گام
پراکنده عمر و درم گرد گشت
بخور کت به خواری بباید گذشت
چنان کآمدی رفت خواهی تهی
تو گنج از پی گنج بانی نهی
نهم گویی ازبهرفرزند چیز
مبر غم، که چیزش بود بی تو نیز
کسی را جهانبان ز بُن نافرید
که از پیش روزی نکردش پدید
ترا داد و آنکس که پیوند تست
دهد نیز آن را که فرزند تست