شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
جنگ نریمان با پسر فغفور چین
اسدی توسی
اسدی توسی( گرشاسپ نامه )
89

جنگ نریمان با پسر فغفور چین

نریمان سپاه از ره آورد بود
همان گاه خواندش سپهدار زود
یل زاولی ده هزار از شمار
گزین کرد وز ایرانیان شش هزار
بدو داد و کارش همه کرد راست
بدو گفت کاین رزم دیگر تراست
نریمان یل رفت و لشکر کشید
برابر چو نزدیک خاقان رسید
بزد خیمه و صد سوار از سران
گزین کرد کین جوی و کند آوران
به رسم طلایه برفت از سپاه
همی کرد مر چینیان را نگاه
سواری هزار از دلیران چین
طلایه بُدند اندر آن دشت کین
به هم باز خوردند و رزمی بخاست
که گیتی به زیر و زبر گشت خواست
همه درع گردان شد از ریز خون
چه بر چشمه نو حله لاله گون
نریمان میان بست مر جنگ را
عنان داده مه نعل شبرنگ را
گرفت از دلیران یکی را کمر
برآورد و زد بر سواری دگر
بکشت آن دو را و دگر ره به کین
دو تن را گریبان گرفت از کمین
به هم بر سر و گردن هر دو گرد
همی کوفت تا مغزشان کرد خرد
همی تاخت زینسان چو غرّنده میغ
نه بایست گرزش نه خشت و نه تیغ
به چشم مه اندر همی گرد زد
ز زین مرد بربود و بر مرد زد
گریبان سی مرد زینسان به مشت
گرفت و چهل تن بدان سی بکشت
بماندند بیچاره ترکان ز کار
ندیدیم گفتند از ینسان سوار
چو زینسان کشد مرد جنگی به مرد
چه آرد به شمشیر و گرز نبرد
یکی نیمه شد کشته بی تیغ تیز
نهادند دیگر سراندر گریز
خبر یافت خاقان سبک بر نشست
دژم شد چو دید از طلایه شکست
همه گیتی از خون در آغاز بود
اگر کوه اگر دشت اگر غار بود
ندید از بنه رزم را رای و روی
که بنهفت شب روی گیتی به موی
نریمان ز سوی دگر باز گشت
ببودند تا تیره شب در گذشت
چو گشت آینه رنگ روی سپر
دراو مهر رخشنده بنمود چهر
گرفتند هر دو سپه تاختن
کمین کردن و صفّ کین ساختن
ز منجوق و از گونه گونه درفش
شد آذین زده روی چرخ بنفش
به ابر اندر از کوس فریاد خاست
ز هر سو چکاکاک پولاد خاست
همه آسمان گرد لشکر گرفت
همه دشت خنجیر و خنجر گرفت
ز خون عیبه ها لاله کردار شد
سنان ارغوان تیغ گلنار شد
به هر گوشه بُد گنبدی خاسته
هوا را به گلشن بیاراسته
همه گنبد از گرد گردنکشان
گلشن قطرهٔ خنجر سر فشان
ز بس ترگ پاشیده هامون به چهر
درفشان چو در شب ستاره سپهر
زده کله بر کشته کرکس در ابر
طمع کرده روبه به مغز هژبر
ز کُه دیدبان دیده بگماشته
به هامون یلان نعره برداشته
بدینگونه تا شب نیامد فراز
نچیدند کس دامن رزم باز
چو آن آتشین گوی را تیره شب
فرو خورد چو هندی بوالعجب
دو لشکر ز جنگ آرمیدند و جوش
طلایه همی داشت هر گوشه گوش
تن خسته بستند و شستند پاک
نهفتند مر کشته را زیر خاک
سُته بود دشمن ز جنگ و ستیز
گرفتند هم در دل شب گریز
نیارست بودن در آن دشت کس
نشستند یک روزه ره باز پس
بر آن مرز شهری دلارام بود
که آن شهر را خامجو نام بود
در شهر لشکر بیاراستند
ز هر گوشه دیگر سپه خواستند
چو زد آتش از کورهٔ سبز تاب
شد آن تازه گلهای گردون گلاب
طلایه رسانید زود آگهی
که از چینیان گشت گیتی تهی
ز چندان سپه نیست بر جای کس
مگر خیمه ای چند بر پای و بس
خروش از دلیران ایران بخاست
پس گردشان برگرفتند راست
به روز دگر ناگهان گرمگاه
رسیدند در لشکر کینه خواه
طلایه نخستین به هم برزدند
پس آن گه بر انبوه لشکر زدند
چنان سخت شد جنگ هر دو گروه
که در لرزه افتاد از آن دشت و کوه
جهان شد ز صندوق پیلان جنگ
پر از آتش انداز و تیر خدنگ
همی زهر زخم پرند آوران
برآمیخت با مغز کند آوران
شد از تفّ خنجر دل خاره موم
ز زهر سنان باد گیتی سموم
فروهشت دامن ز خورشید گرد
بلا بر نوشت آستین نبرد
در ایران بُد آشوب و در روم جوش
به چین خاست گرد و به خاور خروش
چو دریای خون شد سپهر برین
درو کوه کشتی و لنگر زمین
تو گفتی شبست از سیاهی زمان
سنان ها ستارست گرد آسمان
نریمان برون تاخت از صف سمند
به یکدست تیغ و به دیگر کمند
چو دیوی که گردد ز دوزخ رها
بدین دستش آتش بدان اژدها
چپ و راست هامون نوشتن گرفت
به گرد هم آورد گشتن گرفت
سر تیغش از دل دم آشام شد
کمندش بر اندامها دام شد
گهی کشت یک یک از اندازه بیش
گهی خیل خیل اندر افکند پیش
ز کشته همه دشت پر پشته کرد
یلان را ز بس زخم سر گشته کرد
بدانست خاقان که یک یک به جنگ
ندارند در رزم با او درنگ
دو صد تن گزید از دلیران چین
به یک سوی لشکر شد اندر کمین
سواری بفرمود تا جنگجوی
شدش پیش و بنداخت خشتی بروی
پس از وی گریزان سر اندر کشید
بیآمد چو نزد کمینگه رسید
همان گاه خاقان کمین بر گشاد
سپه زی نریمان به کین سرنهاد
ز گردش چو دیوار پولاد بست
گرفتند و بروی گشادند دست
ببارید چندان برو گرز و تیغ
که در سال باران نبارد ز میغ
نترسید و خنجر برآهخت گرد
به خاقان نخست از همه حمله برد
تنش را به یک زخم ماند از کمین
یکی نیمه بر زرین یکی بر زمین
از آن پس تن افکند بر دیگران
همی زد به تیغ و به گرز گران
همه دشت از ایشان سرافکند و دست
به یک بار بر قلبشان بر شکست
دلیران ایران پس گرد چیر
همی حمله کردند غرّان چو شیر
سر کشته خاقان ز پیش سپاه
ببردند بر نیزه تا قلبگاه
به ترکان غریو اندر افتاد پاک
فکندند یکسر تن از زین به خاک
کلاه و کمرها بینداختند
خروشیدن و مویه بر ساختند
فکندند منجوق و کوس نبرد
گریزان برفتند پر خون و گرد
دو بهره شده کشته و دستگیر
دگر خستهٔ خنجر و گرز و تیر
در شهر بستند یک باره تنگ
ز دروازه بردند بر باره جنگ
ز پیرامن شهر صف زد سپاه
نهادند هر سو یکی رزمگاه
ببد باره پر دایره سر به سر
ز بس جوشن و گونه گون سپر
بپوشید باران سنگ آفتاب
ز پیکان فرو ریخت پرّ عقاب
چنان نوک ناوک همی مغز دوخت
که بر سر همی ترگ ازو برفروخت
ز پولاد بد پنجه ها بی شمار
کمندی ز هر پنجه در استوار
کجا باره ز انبه بپرداختند
خم پَنجه در باره انداختند
به دو مرد جنگی به دیوار بر
همی تاخت چون غنده بر تار بر
نریمان سپر زود بر سر گرفت
بَرِ در شد و گرز کین برگرفت
همی کوفت تا در همه پاره شد
تن افکند در شهر و بر باره شد
بپرداخت دیوار از انبوه مرد
فرو زد به باره درفش نبرد
نهادند لشکر به تاراج سر
همه شهر کردند زیر و زبر
بکشتند چندان از آن جایگاه
ز کشته بُد از بوم و بر بام راه
همه کاخ و بتخانه ها گشت پست
شکسته بت و سرنگون بت پرست
به هر کس یکی گنج آراسته
رسید از بت و گونه گون خواسته
چو بردند پاک آنچه بایسته بود
زدند آتش اندر همه شهر زود
به هر کاخی اندر هوا باد تفت
شراعی زد از دیبهٔ زرّ بفت
جهان پاک از آتش چنان بر فروخت
که زیر زمین گاو و ماهی بسوخت
بر آمد ز هامون به چرخ بنفش
دفشنده هر سو درفشان درفش
چو باغی شد آن شهر پر نوسمن
عقیقین درختان و سیمین چمن
به زیرش زر و پوش سوسن نشان
زبر ابری از مشک بُسّد فشان
چو جوشنده دریائی از سندروس
بخارش همه زیرهٔ آبنوس
تو گفتی زمین زر گدازد همی
هوا زرد بیرم طرازد همی
چو از شهر جز خاک چیزی نماند
نریمان دگر روز لشکر براند
به یک روزه ره بر فرو آرمید
ببد تا جهان پهلوان در رسید