شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۷۸
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
90

شمارهٔ ۷۸

سروی به راستی چو تو در جویبار نیست
نقشی به نیکویی چو تو در قندهار نیست
جفت مهی اگرچه به خوبیت جفت نیست
یار شهی اگر چه به خوبیت یار نیست
زلف تو مشک بارد و بر مه زره شود
پس نام او چرا زره مشکبار نیست
خواهم که بند و حلقهٔ او بِشمَرم یکی
هرچند بند وحلقهٔ او را شمارنیست
با خار نیست نرگس و بی خار نیست گل
گویند مردمان و مرا استوار نیست
زیراکه گِرد نرگس تو هست خارها
گرد گل شکفتهٔ تو هیچ خار نیست
جانا به من اشارت انگشت و لب مکن
کاندر اشارت تو دلم را قرار نیست
چون بنگری ز دور مکن غمزه زینهار
کز غمزهٔ تو جان مرا زینهار نیست
در چین اگرچه صنعت مانی نگار هست
زیباتر از تو در همه چین یک نگار نیست
مهر تو اختیار ملوک است تا تو را
جز مهر اختیار ملوک اختیار نیست
فرمانده عجم مَلِک اَرغو که بی رضاش
سیّاره را مسیر و فلک را مَدار نیست
از جُغری و ملکشه و الب ارسلان به ملک
معلوم خلق شد که چو تو یادگار نیست
در بخت او همی نرسد هیچ کوکبی
جز بخت او مگر به فلک بر سوار نیست
زان فخرکز چنار بود چوب تخت او
مأوی گه سپاه پری جز چنار نیست
گرچه سپهر بر همه کس هست کامکار
بر دولت مظفر او کامکار نیست
زیباتر از محبت او هیچ فخر نیست
رسواتر از عداوت او هیچ عار نیست
تا شد دل مخالف او همچو چشم مور
در چشم مور جز بُن دندان مار نیست
یک تن ز لشکرش بزند بر هزار تن
هرچند در نبرد یکی چون هزار نیست
آنجاکه تیغ اوست ز آتش سخن مگوی
آتش فتوح شعله و نصرت شرار نیست
وانجا که طبع اوست ز دریا مَثَل مزن
دریا ستاره گوهر و عنبر بخار نیست
قدر بلند او ز بلندی چنان شدست
کاوهام خلق را بَرِ او هیچ بار نیست
ای شاهزاده ای که ز آزادگی و جود
بحری است همت تو که آنرا کنار نیست
اصلی تر از نژاد تو کس را نژاد نیست
عالی تر از تبار تو کس را تبار نیست
در شاهی و هنر خرد آموزگار توست
واندر جهان به از خرد آموزگار نیست
ذاتی است دولت تو که او را بر آسمان
جز آفتاب و ماه یمین و یسار نیست
فرخنده مجلس تو بهشتی است پر ز حور
گرچه بهشت و حور کنون آشکار نیست
هر دل که نام مهر تو بر خویشتن نبشت
جز با ستارهٔ طربش روزگار نیست
هر جان که خط کین تو بر خویشتن کشید
جز با طلایهٔ اجلش کار زار نیست
شکرت شکارگه شد و دلها درو شکار
کس را چنین شکارگهی پرشکار نیست
من بنده خواستار قبول تو گشته ام
زیرا که جز مرا دل تو خواستار نیست
تا دست راد و رای بلند تو دیده ام
با ابر و آفتاب مرا هیچ کار نیست
طبعم ز بوی همت تو تازه چون شدست
گر خاک درگه تو چو زرّ عیار نیست
جانم به خاک درگه تو شاد چون شدست
گر بوی همت تو چو ابر بهار نیست
تا آسمان و برج و طبایع به اتفاق
جز هفت و جز دوازده و جز چهار نیست
پشت تو کردگار فلک باد روز و شب
زیراکه هیچ پشت به ازکردگار نیست