شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۳۴۵
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
73

شمارهٔ ۳۴۵

معزِّ ِ دین ِ یزدان است سلطان
عزیز از نام او شد دین یزدان
شهنشاهی مبارک چون سکندر
جهانداری همایون چون سلیمان
نگه کن دولت و فرمان او را
که دولت بست با فرما نش پیمان
در این فرمان نبینم هیچ تقصیر
در این دولت نبینم هیچ تاوان
نگردد چرخ گردان جز به کامش
خدایا چشم بد ز او دورگردان
ایا بخشنده کف شاه سخاورز
و یا فرخنده پی شاه سخندان
بهاری تاجداری روز مجلس
جهانی کامکاری روز میدان
قضا تیر تو شد بر قو س دولت
قدر گوی تو شد در خم چوگان
کف تو چون دم عیسی مریم
دل تو چون کف موسی عمران
ببری پنجهٔ شیران به شمشیر
بدوزی دیدهٔ دشمن به پیکان
به عالم چون تو سلطانی نبودست
ز نسل و گوهر سلجوق و خاقان
سپاه تو همه میرند و شاهند
همی پرور سپاه اندر سپاهان
ز مهمان کوشش آمد وز تو بخشش
ز شاهان طاعت آمد وز تو فرمان
عماد دولت از فر تو شاد است
فزود از دولت تو شادی جان
سپهداری که سازد میهمانی
چنو باشد سزای چون تو سلطان
چنین مهمانی و مهمان که دیدست
زهی مهمانی اندر خورد مهمان
رهی گر شرح مهمانی بگوید
یکی از صدهزاران گفت نتوان
همیشه تا بود نقصان و آفت
همیشه تا بود دشوار و آسان
جمالت را مبادا هیچ آفت
کمالت را مبادا هیچ نقصان
همیشه نامه شاهنشاهی را
ملک شاه محمد باد عنوان