شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۷۳
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
65

شمارهٔ ۲۷۳

خدایگان وزیران تویی به استحقاق
غیاث دولت عالی تویی علی الاطلاق
نظام نیست مبارک تر از تو در اسلام
هُمام نیست همایون تر از تو در آفاق
شرف گرفت به شاه تو دودهٔ سلجوق
خطر گرفت به جاه تو گوهر اسحاق
شدست اصل محامد زنام تو مشتق
شدست بخت مساعد به روی تو مشتاق
چو در مدیح تو دولت زبان گشاده به نطق
به خدمت تو سپهر از مجره بست نطاق
فلک چوکار ممالک به تو مفَوَّض کرد
حواله کرد به تو رزق بندگان رزاق
زکلک تو در ارزاق بندگان بگشاد
که کلک توست کلید خزانهٔ ارزاق
بر آسمان شده ای از زمین به قدر بلند
جنان کجا شب معراج مصطفی به براق
بلند قدر تو گر صورتی شود به مثل
ز بس بلندی در ساق عرش ساید ساق
وزیر آن مَلِکستی که گر نشاط کند
شدن ز ملک خراسان به سوی ملک عراق
بود ز مرو علم تا به مَروه و زمزم
بود ز بلخ سپه تا به کَرخ و باب الطاق
شوند پیش رکابش سران روم و عرب
چو بندگان کمر بسته خاضِع ُ الاَعناق
عروس عقد تو را با زمانه بست قضا
درست عقدی کان عقد را مباد طلاق
هدایت فلک است آن عروس را هدیه
قبول شاه قباله صداقت تو صداق
درین حدیث زکس نیست اختلاف و خلاف
که یک دل اند بزرگان به اتفاق و وفاق
خلاف شاه و خلاف تو آن گروه کنند
که در خدا و پدر گشته اند عاصی و عاق
برابر سَخَطِ تو بر اوفتد آتش
به جان دشمن بدخواه و حاسد زرّاق
چنانچه درفتد آتش برابر خورشید
چو بر نهند به حرّاقه پنبهٔ حرّاق
کنند خلق به اقدام قصد خدمت تو
بدین سبب بود اقدام بهتر از احداق
به نعمت توکه جوید همی سعادت چرخ
وصال آن که نجوید ز خدمت تو فراق
ز بهر عز و شرف آرزوست طوبی را
که چوب تخت تو برّد ز شاخ او شقّاق
اگر به هاویه مهر تو بگذرد سازد
رحیق و ماء مَعین از حَمیم و از غَساق
صبا گرفته به دندان عنان مرکب تو
که از صبا ببرد مرکب تو گوی سِباق
سحاب جود تو را حوض کوثرست سرشک
سرای تخت تو را شاخ اخضرست رواق
به دستهای تو در معجزند عشرکرام
غلام عُشر کرام تواند سَبعِ نطاق
نوشته اند ز خلق تو نکته های کریم
مصنفان کتاب مکارم الاخلاق
ثناگران جهان راگه نوایبِ دهر
بس است مدح تو تعویذ خَشیهٔ الاملاق
اگر نبودی مدح تو کس ندانستی
که چیست نکته و معنی زنطق و استنطاق
خدایگانا بشنو دمی به فضل و کرم
زمن رهی سخن راست بی دروغ و نفاق
زشاعری دل من سیرگشت و این نه عجب
که هست خالی بازار شاعران ز انفاق
چو نیست بهرهٔ من قطره ای زآب کرم
مرا چه سود زآب کروم و کأس دهاق
مگر رهاکنم آرایش و دقایق شعر
روم به راه تصوّف چو بوعلی دقّاق
سفر چگونه کنم با وثاق و رخت خلق
ز سعی خلق و ز مرسوم بی نصعیب و خلاق
اگرچه خدمت شاه جهان و خدمت تو
همی فریضه شناسم ز طاعت خلاق
امیر اهل سخن را خوش و نکو نبود
که غازیانه بود رخت و حاجیانه وثاق
اگر پرستش شه نیستی مرا میعاد
وگر ستایس تو نیستی مرا میثاق
زدست خویش به مجلس قدح فرو نهمی
به خانه برنهمی شعرهای خویش به تاق
به تاق بر نتوانم نهاد دفتر شعر
زبهر آنکه تویی از همه کریمان تاق
گزیر نیست مرا از مدیح چون تو وزیر
که چون مدیح تو گویم بود به استحقاق
بخواه بجهٔ معلاق رز به شادی آنک
ز سنبل است همیشه به گلستان مِعلاق
بتی که بر لب شیرین او و برکف او
طرب فزای دو باده است هر دو خوش به مذاق
یکی است در لب او دَرد عشق را دارو
یکی است برکف او زهر رنج را تریاق
چنو نزاد کس اندر قبیلهٔ خَلُّخ
چنو ندید کس اندر ولایت قبچاق
به بزم و رزم زند دوست را و دشمن را
ز چشم بر دل و از دست بر جگر مرزاق
چنانکه کبک و کبوتر شکار باز شوند
شود شکار سر زلف او دل عشاق
همیشه تاکه بر اوراق رنگ و نقش کنند
فروغ چشمهٔ خورشید و خامهٔ ورّاق
نوشته باد بر اوراق دفتر و سیرت
فزون از آنکه بود مر درخت را اوراق
وزارتی که ز جد و پدر رسیده به تو
مقیم باد در این خانه تا به روز تلاق
بر آسمان وزارت همیشه خالی باد
ستاره و مه عمرت زاحتراق و محاق
به رای و همت تو آفتاب دولت شاه
به شرق و غرب جهان باد دائم الاشراق
نوشته بر رخ اعدای شاه دست اجل
به خط نیزهٔ خطی : «ومالَهُم مِن واق »