شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۵۲
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
76

شمارهٔ ۲۵۲

ای امیر مظفر منصور
ای چو خورشید در جهان مبثبهور
تاج دینی و دین ز دولت تو
هست روشن چنانکه چشم از نور
هست بوالفضل کنیت تو به حق
که به فضل و فضایلی مذکور
نصر نام تو نیز هست سزا
که تویی بر مخالفان منصور
رایت پادسا به تیغ تو تیز
هست منصور تا دمیدن صور
گر تو تازی ز نیمروز به چین
بگریزد به نیم شب فَغْفُور
ور نهی روی سوی کشور روم
قیصران را بیاوری ز قصور
ور به هندوستان کَشی سپهی
کنی از عقل و رای رآی نفور
بستانی همه ولایت رآی
چون سکندر همه ولایت فور
چون شود تیغ با کفت موصول
تن دشمن ز جان شود مهجور
تیغ تو هست قاهری که کند
صد سپه را به یک زمان مقهور
نایب است از قضا که درگهِ رزم
خصم مختار را کند مجبور
بر زمین آورد دزی که بود
بحر وکوهش به جای خندق و سور
حکم تو خاتم سلیمان است
مرکب توست چون صبا و دبور
همچو دیو و پری مطیع تو اند
بر زمین و هوا وحوش و طیور
در پناه تو چیرگی نکند
باز بر کبک و باشه بر عصفور
پیش لطف تو باد نیست لطیف
پیش صبر تو کوه نیست صبور
زیر قدر تو آفرید خدای
هر بلندی که هست در مقدور
راست گویی ز مهر وکین تو خاست
نوش و نیش از سر و بن زنبور
فلک رابع است لشکرگاه
خیمهٔ توست خانهٔ معمور
جز به تو مرتبت نگیرد خاک
جز به موسی شرف نگیرد طور
دست تاریخ دولت تو نهاد
افسری بر سر سنین و شهور
تو به اصل و به نفس محتشمی
نه به توقیع و نامه و منشور
از حضور تو فر و زینت یافت
حضرت شاه و مجلس دستور
عالمی خرم از حضور تواند
اینت فرخنده و خجسته حضور
گر صدورند در جهان بسیار
جاه تو پیشتر ز جاه صدور
فضل عاشور اگرچه بسیارست
روزه فاضلتر آمد از عاشور
خلق دنیا کنند در عقبی
مکرمات تو نشر روز نشور
هرکجا صدق بخشش تو بود
بخشش ابر و بحر باشد زور
بحر شاید دل تو را شاگرد
ابر زیبد کف تورا مزدور
بوی مهر تو سازگار کند
مشک را با طبیعت مَحر ور
ور ز طبعت برد بخور بخار
بوی خُلد آید از بُخار بخور
ای به فضل و کرم ز خالق و خلق
به همه وقت شاکر و مشکور
در بهشت برین اگر داود
خوانَدَی مدح تو به جای زَبور
بر سر او فَشانَدَی رضوان
حُلّه های بهشت و زیور حور
عاجز و ا قاصرم ا ز خدمت تو
هست بر من نشان عجز و قصور
سرو من شد خمیده چون چنبر
مشک من شد سپید چون کافور
کاشکی نیستی تنم بیمار
کاشکی نیستی دلم رنجور
تا ز دریای طبع هر روزی
ا باردی ا بر تو لؤلؤ منثور
با چنین حال اگر کنم تقصیر
چشم دارم که داریم معذور
تا سریر و سرور جمع بود
در سرایی که جشن باشد و سور
از سرایت جدا مباد سریر
وز سریرت جدا مباد سرور
بخت تو مالک و فلک مملوک
رای تو آمر و جهان مأمور
تا به کیوان شده ز ایوانت
نعرهٔ چنگ و نالهٔ تنبور
در دلت نور جشمهٔ خورشید
بر کفت آب خوشهٔ انگور
ساقی تو بتی که سرمهٔ سحر
دارد اندر دو نرگس مخمور
آنکه با غمزهٔ فسوس برش
مرد ناباخته شود مقهور
زلف او داده روز روشن را
زره و جوشن از شب دیجور
جعد او نقش حسن را نقاش
جسم او گنج فتنه را گَنجور
بزم تو خُلد و او چو حورالعین
تو چو رضوان و می شراب طَهُور
تو به حسن و جمال او خرم
او به جاه و جلال تو مسرور
همه نیکی به عمر تو نزدیک
دست و چشم بدی ز عمر تو دور