شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۲۹
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
77

شمارهٔ ۲۲۹

ای جوان دولت جهاندار ای همایون شهریار
ای به شاهی از ملک سلطان جهان را یادگار
دور گردون از تو فَرُّخ تر نیارد پادشاه
چشم گیتی از تو عادل تر نبیند شهریار
رکن دین و رکن دنیا زان قبل داری لقب
کز تو شد هم رکن دین هم رکن دنیا استوار
ارسلان سلطانتْ جدست و ملک سلطانْ پدر
هر دو سلطان را به سلطانی تویی فخر تبار
تاج سلطانی تو را زیبد که در فرمان توست
هرکرا تاجی است بر یاقوت و دُرِّ شاهوار
مرکب شاهی تو را زیبد که در فرمان توست
هر که هست اندر جهان بر مرکب شاهی سوار
اختیار خدمت تو مایهٔ نیک اختری است
زانکه هستی تو همه نیک اختران را اختیار
نام تو بر نامهٔ شاهی نوشته است آن که گفت :
« لا فَتی الاّ علی لا سَیْفْ اِلّا ذُوالْفَقار»
عالم عِلوی و سِفلی کنیت و نام تورا
کرده اند از بر ز بهر احتشام و افتخار
گر ز نجم و چرخ پرسی نام سلطان جهان
بر کیارق خوان شود آن در مسیر این د ر مدار
ور ز سنگ و آب پرسی کُنیت صاحبقران
بوالمظفر آید آواز از جِبال و از بِحار
ور ز خانه دشمنی کردند با تو چند تن
طالبان افسرا ی ا بر سر فرو کرده فسار
آن که کرد آهنگ جنگ و کارزار اندر عراق
روز اول بُرد کیفر در مصاف کار زار
دهر شد خالی ز شور و شهر شد خالی ز شر
رسته شد دولت ز عیب و شسته شد ملت ز عار
از وفات شاه ماضی در خراسان چند گاه
گوشمالی داد کلی بندگان را چند بار
خفته بودند این گروه از غفلت و مست بَطَر
خفتنی بر خیر خیر و مستیی دور از خمار
چون خراسان اوفتاد از ظالمان در اضطراب
معترف گشتند مسکینان به عجز و اضطرار
خفتگان بیدارگشتند از نهیب جان و تن
وز غم فرزند و زن گشتند مستان هوشیار
آن که شد هشیار گفت اَ لْمُسْتغاث اَلْمُسْتغاث
وان که شد بیدار گفت اَلاْعتبار ا لْاعتبار
مالش این قوم را گویی خدای دادگر
کرد چندینی حوادث در خراسان آشکار
تا بداند بنده قدر روزگار ایمنی
تا گزارد شکر عدل پادشاه روزگار
پادشاه روزگار امروز در گیتی تویی
دولتت آموزگار است و خرد پروردگار
دولت عالیتْ را گر صورتی پیدا شود
شرق گیرد در یمین و غرب گیرد در یسار
حور در جنت به زلف اندر دمد همچون عبیر
هرکجا از سُم اسبان تو برخیزد غبار
با دُخان آتش دوزخ بیامیزد بهم
هرکجا ازکشتهٔ تیغ تو برخیزد بخار
در بیابان بلاو فتنه ازگرمای جور
خشک و ویران شد زمین عمر ما سالی چهار
تو یکی ابری که سوی ما فرستادت خدای
مدتی باران رحمت بر زمین ما ببار
تا توانا گردد امروز آن که عاجز بود دی
تا توانگرگردد امسال آن که مفلس بود پار
خلق را داری همی در زینهار عدل خویش
لاجرم ایزد تو را دارد همی در زینهار
این ولایت همچو خار خشک و خاک تیره بود
عدل تو آورد بیرون زر ز خاک و گل ز خار
فرشهای عَبْقری افکنده شد در گلْستان
جامه های شُشتری گسترده شد در کوهسار
لاله کرد از ابر آزاری پر از گوهر دهان
سبزه کرد از باد نوروزی پر از عنبر کنار
هر دو در راه خراسان کرد خواهند از نشاط
در رکاب دولت تو گوهر و عنبر نثار
خسروا دانند معروفان این دولت که من
بوده ام پیش ملک سلطان عزیز و نامدار
سالها در خدمت او بندگی ها کرده ام
وآفرینها گفته او را در خزان و در بهار
گرچه رفت او از جهان ایزد بر او رحمت کناد
باد پیغمبر شفاعت خواه او روز شمار
از تو در فردوس اعلی جان او خشنود باد
وز تو خرم باد گیتی سر به سر فردوس وار
باغ ملکت را ز پیروزی و دولت باد بر
شاخ عمرت را ز اقبال و سعادت باد بار
رهنمایت باد یزدان هر کجا سایی رکاب
همنشینت باد دولت هرکجا گیری قرار