شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۸۴
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
72

شمارهٔ ۱۸۴

آفرین بر خسروی کاو را چنین باشد وزیر
وآفرین بر دولتی کاو را چنین باشد مجیر
زین مبارکتر نبوده است و نباشد در جهان
هیچ دولت را مجیرو هیچ خسرورا وزیر
ر َهنمایِ اهل شرع و رهنمایی بی همال
کدخدای شاه شرق و کدخدایی بی نظیر
آفتاب فتح ابوالفتح آن که بر هفت آسمان
هفت کوکب را به اقبالش همی باشد مسیر
نیست با اقبالش از بهرام و کیوان هیچ نحس
در بروج ماه و مهر و هرمز و بهرام و تیر
نام آن دارد که از بهر بزرگی و شرف
احمد مختار کرد او را دعا روز غدیر
نام او بردند گویی تا سلامت یافتند
یونس اندر بطن ماهی یوسف اندر قعر بیر
تاکه رسم و رای او پیدا شد اندر ملک و دین
ملک تاجی شد مرصع دین سراجی شد منیر
گر نباشد شکر او از عقل برخیزد خروش
ور نباشد مدح او از روح برخیزد نفیر
از جوانمردی به چشم او قلیل آید همی
هرچه از نعمت به چشم آسمان آید کثیر
همتی دارد کبیر از بهر آن با کبریاست
کبریا او را سزد کاو همتی دارد کبیر
در هوای همتش گر ذر ه ها را بشمرند
ذرهٔ صغری بود زان ذره ها چرخ اثیر
چرخ را گفتم که داری گاه کوشش تاب او
چرخ گفتا نی کجا هست او عظیم و من حقیر
بحر را گفتم توانی بود در بخشش چنو
بحر گفتا نی کجا هست او غنی و من فقر
در صفت بحر غَزیرست او که از روی قیاس
هرکجا بحری است پیش او نماید چون غدیر
رفتن بحر غزیر امسال سوی دجله بود
گر رود دجله همه ساله سوی بحر غزیر
حور عین گر در بهشت عدن یابیدی نشان
روز فتح او ز پای پیل و از دست زبیر
آب دست این به عارض بر زدی همچون گلاب
خاک پای آن به زلف اندر دمیدی چون عبیر
ای ز مهر تو موافق را ثواب اندر بهشت
وی ز کین تو مخالف را عقاب اندر سعیر
دشمنت را زاتش دل باد سرد آید همی
هست پنداری دل او دوزخی پر زَمهَریر
حاسدت در بند زندان زنده ماند مدتی
تا ز اقبالت خورد هر ساعتی گرم و زفیر
آن که از شوم اختری منکر شد اقبال تو را
دید پیش از مرگ سهم منکر و هول نکیر
وان که بر دل کرد مهر تو فرامش از حسد
تا قیامت شد به زندان فراموشان اسیر
آنچه دیدند از فزع خصمان تو روز مصاف
کافران بینند فی یوم عبوسٍ قمطریر
تا تو باشی شاه مشرق را وزیر و کدخدا
بنده زیبد پیش تو چون اردوان و اردشیر
پای دارد با مصافی از مصافش یک غلام
دست دارد با سپاهی از سپاهش یک امیر
کی رها کردی که اسکندر سوی ظلمت شدی
گر به فرهنگ تو بودی پیش اسکندر مشیر
ور سلیمان چون تو دستور ممیز داشتی
دیوکی بردی ز دستش خاتم وتاج و سریر
جان دهد تا آفتاب امن را گوید بتاب
جان ستاند چون چراغ فتنه را گوید بمیر
زآب جیحون تا کنار دجله در هر منزلی
گشته عدلت مستجار و رادمردان مستجیر
هست پیغمبر تو را در دار عقبی پایمرد
تاتویی در دار دنیا امتش را دستگیر
تو ظهیر شرعی و در شرع ظاهر شد شرف
تاکه مستظهر شد ازتشریف مستظهر ظهیر
گرچه از نهرالمعلی تا به قصر شادیاخ
در چهل روز آمدن کاری بود صعب و عسیر
رای تو شد همبر رایات عالی تا نمود
رحلت صعب وعسیر از رای اوسهل ویسیر
از عرب تا مرز توران کس ندید این تاختن
با جهانی در چهل روز از صغیر وازکبیر
خاصه در فصلی که تا بالا نگیرد آفتاب
آب جوی از دست سرما کرد نتواند جریر
دشت پرپولاد و گوران مانده محروم از چرا
کوه پرکافور و کبکان گشته خاموش از صفیر
عقدهای گلبنان از هم گسسته ماه مهر
سازهای بلبلان درهم شکسته ماه تیر
ناوک اسفدیار انداخته باد شمال
درقهٔ رستم بر او اندرکشیده آبگیر
آب رز را چون رخ احباب تو رنگ عقیق
برگ رز را چون رخ اعدای تو رنگ زریر
در چنین فصلی که رفتی از خطر کردی خطر
از خطر گردد بلی مرد جوان دولت خطیر
چون خُوَرنَق ْ شد به تو دار خلافت در عرب
د ار ملک اندر عجم گردد به عدلت چون سدیر
از قمر بگذاشتی اندر عرب آواز کوس
در خراسان بگذرانی از زحل آواز زیر
گر همی گرید سحاب از رشک دوری در هوا
از نشاط بزم تو در خُم همی خندد عصیر
همچنان کز هجر یوسف چشم یعقوب نبی
مدتی از هجر تو چشمم شد از فرقت ضریر
باز شد چشمم به صبر از بوی وصل تو چنا نک
چشم یعقوب نبی از بوی یوسف شد بصیر
عاجز آید شاعر از نظم مدیحت گر بود
در بلاغت چون فرزدوق در فصاحت چون جریر
از تو گیرد مایه هر شاعر که بستاید تو را
تو چو دریایی و طبع شاعران ابر مطیر
گر ز دریا مایه گیرد ابر تا بارد سرشک
باشد آخر سوی دریا آن سرشکش را مصیر
کی روا باشد که اندر روزگار چون تویی
تیره باشد روزگار شاعر روشن ضمیر
وز محال عشوهٔ دیوان دیوان چندگاه
طبع گنجور سخن رنجور باشد خیر خیر
وز پی ترویج هر شعری که آن سِحری بود
شعر میر شاعران بی قدر باشد چون شعیر
این اشارت بس بود زیرا که گر گویم بسی
هم نباشد آنچه هست اندر دلم عشر عشیر
چون من اندر شعر ثانی گفته باشم حال خود
پیش تو در شعر اول قصه را کردم قصیر
تا امید و بیم حاصل گردد از وعد و وعید
وین دو معنی را به فرقان در بشیرست و نذیر
خشم و عفوت در وعید و وعد و در بیم و امید
باد حاسد را نذیر و باد ناصح را بشیر
تا بود هنگام حج از بهر راه بادیه
حاجیان را از دلیلی وز خفیری ناگزیر
در ره تایید و نصرت همت و رای تو باد
شیرمردان را دلیل و را مردان را خفیر
جد تو در کار ملک و جهد تو در کار دین
دفع آفات زمان و جبر دلهای کسیر
کرده اهل مشرق و مغرب به انصافت قرار
گشته چشم ملت و دولت به اقبالت قریر
حاسد و خصم از تو غمگین لشکر و شاه از تو شاد
دولت و بخت از تو برنا، عقل و فرهنگ از تو پیر
حسبی الله چون حصاری روز و شب پیرامنت
کوتوال آن حصار از نعمتت نِعمَ النّصیر