شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۵۵
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
72

شمارهٔ ۱۵۵

جهان خواهد شد از خوبی چنان تا هفته دیگر
که گویی جنه الفردوس را بگشاد رضوان در
جوانی از پس پیری کنون خواهد شدن ممکن
که باغ پیر تا ده روز خواهد شد جوان از سر
ز کاشانه به راغ آیند و بنمایند خوبان رخ
ز بیغوله به باغ آیند و بگشایند مرغان پر
سرشک ابر دیبا باف بافد بر زمین دیبا
نسیم باد عنبر سوز سوزد در هوا عنبر
بگرید ابر هر ساعت به سان دیدهٔ عاشق
بخندد هر زمانی باغ همچون چهرهٔ دلبر
چنان کزکوههٔ پیلان بغُرّد کوس در هیجا
ز ابر تیره هر ساعت خروشی برکشد تندر
نماید خویشتن قوس قزح چون چنبری رنگین
که باشد در زمین پنهان یکی نیمه از آن چنبر
چو پوشیده ز پیراهن که هر یک را بود پیدا
به تن جامه یکی اخضر یکی احمر یکی اصفر
به دست باغبانان از بنفشه دسته ها باشد
چو چینی قُرطه ای کان قُرطه دارد رنگ نیلوفر
چنان کز بازوی نازک به دندان گوشت برگیری
شود چون نیل و از دندان بدو ماند اثر اندر
ز بهر دیدن گلزار عبهر دیده بگشاید
سرشک ابر نوروزی چکد در دیدهٔ عبهر
چو از مینا یکی ساعد ز سیم پاکش انگشتان
به کف بر ساغر زرین و مروارید در ساغر
کنون هر ساعتی در باغ قومی عاشقان بینی
زَبَرجدشان به زیر پای و مرواریدشان از بر
یکی با ناله و زاری ز هجر ماه سنگین دل
یکی با نعره و شادی ز وصلِ سروِ سیمین بر
به کوه از لاله کبکان را شود شنگرف گون بالین
به دشت از سبزه گوران را شود زنگارگون بستر
هوا هر شب گلاب آرد زند بر روی آذرگون
صبا هر شب عبیر آرد زند در زلف مشکین پر
بیفزاید بهار نو به گوناگون نگار نو
نظام مجلس بزم و نظام دین پیغمبر
قوام شرع فخرالملک فرزند قوام الدین
مظفر کز ظفر دارد مزاج و صورت و جوهر
خداوندی کز او اسلاف را فخرست تا آدم
هنرمندی کز او اعقاب را جاه است تا محشر
هزاران صورت جان است در اوصاف او مدغم
هزاران عالم پیرست در اخلاق او مضمر
بسوزد آذر اندر آب اگر خشمش کند نیرو
وگر عفوش کند نیرو ببندد آب در آذر
فلک دریا نه بس باشد کجا رایش بود کشتی
زمین کشتی نه بس باشد کجا حلمش بود لنگر
ایا راضی ز تو در خُلد جان خواجهٔ ماضی
نژاد او سر ملک است و آن سر را تویی افسر
اگر گوهر بود پیرایهٔ هر شخص در گیتی
تو آن شخصی که هست اخلاق تو پیرایهٔ گوهر
خداوندِ بزرگانی و مخدومِ خداوندان
چه اندر دولت سلطان چه در ملک ملک سنجر
چهل سال است تا صدر بزرگی و جلالت را
فزودست از مبارک شخص تو جاه و جلال و فر
ستودندت خردمندان به لطف صورت و سیرت
گزیدندت خداوندان به حسن مخبر و منظر
امیری کردی و بودی بدان کار اندرون زیبا
وزیری کردی و بودی بدان شغل اندرون درخور
به روز بزم در مجلس نبودت هیچکس همتا
به روز رزم درموکب نبودت هیچکس همبر
گه از مشرق سوی مغرب نوشتی طُغری و نامه
گه از مغرب سوی مشرق کشیدی رایت و لشکر
گه از بیم غلامانت تبه شد خانه بر خاقان
که از سهم سوارانت سیه شد قصر بر قیصر
جوان و پیر بوسیدند توقیعت به هر بقعه
بزرگ و خرد پوشیدند تشریفت به هر کشور
ثناگفتند عدلت را امامان بر سر کرسی
دعا کردند عمرت را خطیبان از سر منبر
ز تاریخ آن نپندارم که باشد در جهان کس را
فزون زین قوت و قدرت فزون زین حشمت و مفخر
کنون کاشفته شد گیتی گزیدی عزلت و عطلت
که عُطْلَت به ز قال و قیل و عزلت به ز شور و شر
سلامت به به هر حالی چو غَدّاری کند گردون
فراغت به ز هر کاری چو مکاری کند اختر
فلک بازیگری طرفه است و بازیها بگرداند
که داند کرد بازیها که خواهد کرد بازیگر
جهان مانند بیماری است کز بحران برون آید
علاجش کن به اندیشه مگر لختی شود بهتر
دوگیتی آفرید ایزد یکی دنیا یکی عقبی
به رحمت وعده کرد آنجا به زحمت وعده کرد ایدر
ز بهر زحمت دنیا به طاعت تن همی رنجان
ز بهر لذت عقبی به عشرت جان همی پرور
گهی در باغها بخرام و خوبان را تماشاکن
گهی در راغها بنشین و با آزادگان می خور
یکی کاخ همایون را برآوردی به پیروزی
همه جشن همایون کن بدین کاخ همایون در
ندیدم در همه گیتی ازین فرخنده ترکاخی
که هم عیوق را تخت است و هم خورشید را منظر
مغرّق بینم اندر زر سراسر سقف و دیوارش
ز بهر تو مگر یزدان جهانی آفرید از زر
همی پیدا ز اشکالش جمال قصر نوشروان
همی گیرند ز امثالش مثال سد اسکندر
ز بس تمثال رنگارنگ و بس تصویرگوناگون
ازمین ارتنگ مانی شد، سرایت خانهٔ آزر
کشیدستند بر سقفش توگویی جامهٔ دیبا
فکندستند در صحنش تو گویی تختهٔ مرمر
بهاری را همی ماند ریاحینش همه صورت
بهشتی را همی ماند درختانش همه پیکر
بهشت است این علی التحقیق و حوران اند پیکرها
تو رضوانی و جام می به دست از چشمهٔ کوثر
خداوندا، اگر کردم بسی تقصیر در خدمت
بگویم عذر آن تقصیر اگر داری مرا باور
نکو عهد و نکو محضر مرا بسیار خواندستی
به تقصیری که کردستم مخوان بدعهد و بدمحضر
معاذالله که بدعهدی کند دیرینه مداحی
که دارد چون تو ممدوحی سخندان و سخن گستر
به تقصیر اندرون هر چند دارم زلت بی حد
زبان بگشای و دل خوش کن که دارم خدمتی بی مر
شفیع من معین الملک و شعر است اندرین مجلس
نپندارم که با این دو، شفیعی بایدم دیگر
همیشه تاکه از دریا برآید لؤلؤ لالا
همیشه تا که از گردون بتابد کوکب و اختر
چو دریا باد بر لولو ز مدحت خامه و خاطر
چو گردون باد پر کوکب ز نامت نامه و دفتر
خرد جان تو را مونس طرب بزم تو را عاشق
فلک بخت تو را بنده ملک تخت تو را چاکر
رسیده هر زمان سعدی زگردون سوی ایوانت
وز ایوانت سوی گردون شده آواز خنیاگر
همه عمر تو در نیکی همه روز تو در شادی
دلیلت دولت عالی مُعینت ایزد داور