شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۳۶
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
71

شمارهٔ ۱۳۶

چیست آن آبی که رخ را گونهٔ آذر دهد
تلخی او عیش را شیرینی شکّر دهد
تلخ دیدستی که شیرینی فزاید عیش را
آب دیدستی که رخ را گونهٔ آذر دهد
آفتاب است او که مجلس گرم گرداند همی
خاصه آن ساعت که ساقی ساتَکینی در دهد
جان پاکش خاورست و جام روشن باختر
نورگاه از باختر بخشد گه از خاور دهد
گر چه هست او آب رز دارد فروغ آب زر
وانکه زو خرم شود خواهندگان را زر دهد
خوش خبرهایی دهد چون از خم آید در قدح
وان خبرها از بت و ساقی و رامشگر دهد
کردگار هر دو گیتی بندگان خویش را
گر همی وعده به حور و جنّت و کوثر دهد
جنّتی بیند در او هم کوثر و هم حور عین
هر که مجلس سازد و ساقی به او ساغر دهد
گر خوش آید می حریفان را به هنگام صبوح
خوشتر آید چون نگاری چابک و دلبر دهد
من چو می نوشم چنان خواهم که جام می مرا
ماه زیبا روی مشکین زلف سیمین بر دهد
آن که چون بیندکه جانم را به قُوت آمد نیاز
قُوت جان من ز دو یاقوت جان پرور دهد
قامت او سرو ورخ نسرین و خط سیسنبرست
دیده ای سروی که بَر نسرین و سیسنبر دهد
عنبرین زلفش که از خم بر مثال چنبرست
قصد آن دارد که پشتم را خم چنبر دهد
تا ندیدم زلف چنبردار عنبر بوی او
می ندانستم که چنبر بوی چون عنبر دهد
عشق او را چشم من گوهر دهد هر ساعتی
او پسندش نیست هر چندش همی گوهر دهد
گوهر شهوار خواهد عشق او از چشم من
آن چنان گوهر مگر جود ملک سنجر دهد
شاه مشرق تاج ملت ناصرِ دینِ خدای
افسر شاهان که شاهان را همی افسر دهد
خسرو عادل که هر روز از نسیم عدل او
باغ دولت تازه گردد شاخ نعمت بر دهد
او دهد دین هدی را روشنایی همچنانک
ماه را بر چرخ گردون روشنایی خور دهد
گاه میران را به ایران خلعت شاهی دهد
گاه خانان را به توران رایت و لشکر دهد
گرچو اسکندر بگیرد ملک هفت اقلیم را
پادشاهان را ولایت بیش از اسکندر دهد
این جهان بحرست و ما کشتی و عدلش لنگرست
چون بشورد بحر کشتی را سکون لنگر دهد
روز شب گردد بر اعدا چون ملک روز مصاف
تیر را پرتاب بر شبرنگ کُه پیکر دهد
وز دویدن باز مانند آهوان چون روز صید
اسب را ناورد در صحرای پهناور دهد
سال دیگر گر به قصد غزو روی آرد به روم
روم را مالش به تیغ هندوی گوهر دهد
تیغ او پرواز گِرد گردن رُهبان کند
کوس او آواز در بتخانهٔ قیصر دهد
نیلگون تیغش رخ اعدا کند نیلوفری
دیده ای نیلی که دل را رنگ نیلوفر دهد
هرکجا بر وصف رزم او روان گردد قلم
وصف رزم او قلم را تیزی خنجر دهد
بخت چون بیند نوشته نام او بر دفتری
بوسه بر دست دبیر و خامه و دفتر دهد
از قضا و از قدر هست این جهان را بام و در
دولتش پیغام گاه از بام وگاه از در دهد
حَمل تو آرد همی هر بامدادی آفتاب
تا به دیوانش خراج گنبد اخضر دهد
آرزو بودش که ملک و دولت او را نظام
رای و تدبیر نظام دین پیغمبر دهد
یافت هرچش آرزو بود و چنین باید ملک
کاو ز دانش حق به دست صاحب حقور دهد
گر به پیش تخت او در حاجبی گوید سخن
حرمتش نیکو شناسد پاسخش درخور دهد
سر دهد بر باد وز پای اندر آید زین سپس
هرکه پای از خط و از فرمان او بر سر دهد
منظر و مخبر بهم شایسته دارد چون پدر
ملک را زینت همی زان منظر و مخبر دهد
ای خداوندی که دیدار تو را عالم همی
از سعادت هر زمانی مژدهٔ دیگر دهد
داد گردون کام تو امروز نیکوتر زدی
باش تا فردات از امروز نیکوتر دهد
جزبه عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا
مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد
در صلاح دین و دنیا آفرین و شکر تو
بهتر از پندی که عالم از سر منبر دهد
گر شود مدح تو درخاطر مجسم لعبتی
حور عین باید که او را جامه و زیور دهد
شکر باید کرد شاهی را که او را کردگار
چون پدر بر پادشاهی مخبر و منظر دهد
گر به محشر برد خواهد بی نهایت رحمتی
بارگاهِ تو نشان رحمت محشر دهد
ور تواند بود فرزندی ز نسل دشمنت
خون شود شیری که آن فرزند را مادر دهد
ور بود صد عَمْر و عَنْتَر خصم تو در کارزار
قدرت ایزد تو را نیروی صد حیدر دهد
مرد زن گردد چو شمشیر تو بیند در نبرد
تا نهیب تو بجای مِغفَرش مَعجَر دهد
گرچه شمشیر تو از سبزی چو ساق عَبْهر ست
زردی روی عدو از دیدهٔ عَبهر دهد
آبدارست و چو خاکستر بود شخص عدو
زانکه عبهر را طروات آب و خاکستر دهد
تاکه کوه و باغ را از پرنیان سرخ و زرد
چرخ در آذار و آذر جامه و چادر دهد
بررخ احباب و اعدای تو پوشاناد چرخ
آن سَلَب هایی که در آذار و در آذر دهد
باد کار تو به دنیا شاد کردن خلق را
تا جزای تو به عقبی خالق اکبر دهد
دادخواهان را تو بادی داور فریاد رس
تاکه دادِ دادخواهان ایزد داور دهد