شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۱۰۷
امیر معزی
امیر معزی( قصاید )
75

شمارهٔ ۱۰۷

ترکی که دو لب شیرین چون شهد و شکر دارد
دو دایرهٔ مشکین بر طرف قمر دارد
خط بر رخ اوگویی بر ماه زره دارد
دل در بر اوگویی در سیم حَجَر دارد
سیّ و دوگهر بینم در تنک دهان او
بر روی گهرگویی دو تَنک شَکر دارد
گوهر گهر ار دارد گیرد ز شعاع خور
خور نور بدان روشن سی و دوگهر دارد
باریک تنم دایم چون موی و میان دارد
خمیده قدم دایم چون زلف و کمر دارد
در جستن او هر کس اندر غم هجرانش
دو پای به ره دارد دو دست به سر دارد
من نامهٔ نام او پیوسته ز بر دارم
و او نام کسی دیگر پیوسته ز بر دارد
امروز به شهر اندر هر مهتر و هر کهتر
زین حال نشان دارد زین کار خبر دارد
ای دلبر سیمین بر هستی توکمر زرین
عاشق ز غم هجرت رخسار چو زر دارد
بیداد کنی بر من دادم ندهی هرگز
بیداد تو بر جانم هر روز حشر دارد
خصم تو منم جانا رفتم به سوی داور
تا از دل و جان من بیداد تو بردارد
یابد به در داور پیروزی و بهروزی
هر خصم که او پشتی از میر عمر دارد
فرزند قوام الدین داماد شه قزوین
میری که سپاه خویش از فتح و ظفر دارد
قزوین به همه وقتی با نور و نوا بودست
هر ذره به جاه اندر صد نور و صُوَر دارد
هست از خردش دولت هست از پدرش حشمت
هم فرّ خرد دارد هم جاهِ پدر دارد
با او به همه عالم دارات نیارد کس
کاقبال قوام الدین در پیش سپر دارد
در حضرت او تازد جسمی که روان دارد
وز طلعت او نازد چشمی که بصر دارد
هرگز نبود گویی گردش به سپهر اندر
بی آنکه به ایامش سَعدین نظر دارد
بُران و روان بینم تیغ و قلمش گویی
در تیغ قضا دارد در کلک قدر دارد
فرض است رضا دائم و ایزد به رضا او را
در روضه ملک دین پاینده شجر دارد
چون عرش بود گلشن باشد شجرش تازه
وان تازه شجر لابد اینگونه ثمر دارد
صدری که شرف دارد زو بیت شرفشاهی
خاطر ز مدیح او اقبال و خطر دارد
او هست ملک صورت زاثار دل و سیرت
هرگز ملکی دیدی کآثار بشر دارد
یک خلعت او ناید در فکرت هر زایر
مقدار سخاگویی بیرون ز فَکَر دارد
هر فِکر که محکمتر هر گنج که عالی تر
فرمانش هبا دارد اِمعانش هدر دارد
دارد صور دولت معنی همه از رسمش
گویی که به رسم اندر تعیین صور دارد
ای آنکه امیران را تقدیر خداوندی
از قهر تو هر مهتر تا حَشر نفر دارد
تا جوهر ناری را مرکز ز اثیر آید
گویی به اثیر اندر چشم تو اثر دارد
هرچند حذر دارد هرکس ز تف آتش
آتش ز تف خشمت حقا که حذر دارد
تا زیر مدار اندر هست این مدر تیره
بدخواه تو را گردون در زیر مدر دارد
برهانی سلطانی از فخر تو فخر آرد
گر عزم حضر دارد ور قصد سفر دارد
چون خواند پدر خدمت دارد پسرش نوبت
نوبت ز پدر هر وقت آن به که پسر دارد
از من نبود میرا مخلص تر و خادم تر
هرکس که بر این عالی درگاه گذر دارد
تا دهر فنا دارد تا مهر ضیا دارد
تا بحر گهر دارد تا ابر مَطَر دارد
خواهم که تو را یزدان با عز و شرف دارد
خواهم که تو را دولت با فتح و ظفر دارد
در مجلس تو اجرام از سعد گذر دارد
بر درگه تو ایام از فتح خبر دارد