شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
دیوارها
احمد شاملو
احمد شاملو( هوای تازه )
123

دیوارها

دیوارها ــ مشخص و محکم ــ که با سکوت
با بی حیائی یِ همه خط هاش
با هرچه اش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویه هایش سیاه و تُند،
در گوش هایِ چشم
گویایِ بی گناهیِ خویش است...
دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینه هایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر می شود...
دیوارها ــ مهابتِ مظنون ــ که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهایی ش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست...
همواره بادِ طاغی، با ناله هایِ زار
شلاق ها به هیبتِ دیوار می زند
و برگ هایِ خشک و مگس هایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه می کشد
همراه می برد...
عزمِ جدال دارد دیوار
هم چنین
با مورهایِ باران
با باخت هایِ شوم.
اما خورشید
همواره قدرت است، توانایی ست!
بر بام هایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، داده ست اشارتی؛
کرده ست فاش ازاین سان
با هر اشاره اش
رمزی، عبارتی:
«ــ دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!»
او با شتاب می گذرد از شکافِ بام
می گوید این سخن به لب آرام:
«انتقام!»
وآن گه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش می گذرد آن شتاب جوی.
اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفی ست در سکوت!
او می تواند آیا
معتاد شد به دیده یِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ خود ندهد نقصان؟
دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
[بی هیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتی ست].
لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمی پذیرد؟
دیوارها
بد منظرند!
در بیست، در هزار
این راه ها که پای در آن می کشیم ما،
دیوارها می آیند
هم راه
پابه پا
دیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!
دیوارهایِ بایر، چندان که هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسه ها همه شان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ «این دیوار»
محق هستند،
حرفی نمی گوید!
کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایه هایِ شادی یِ فردا بگسترد؟
با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟
و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار می کنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدی ست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار می کنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!
یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمی نشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنی ست
می پرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!
ملهم از یک شعرِ «گیلویک» به همین نام
۱۳۲۸