شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
از خود با خويش
احمد شاملو
احمد شاملو( حدیث بی قراری ماهان )
152

از خود با خويش

برای عباس جعفری
اکنون که چنین
زبانِ ناخشکیده به کام اندر کشیده خموشم
از خود می پرسم:
«ــ هرآنچه گفته باید باشم
گفته ام آیا؟»
در من اما، او
(چه کند؟)
دهان و لبی می بیند ماهی وار
بی امان در کار
و آوایی نه.
«ــ عصمتِ نابکارِ آب و بلور آیا
(از خویش می پرسم)
در این قضاوتِ مشکوک
به گمراهی مرسومِ قاضیان اش نمی کشاند؟»
زمانه یی ست که
آری
کوته ْبانگی الکنان نیز
لامحاله خیانتی عظیم به شمار است.ــ
نکند در خلوتِ بی تعارفِ خویش با خود گفته باشد:
«ــ ای لعنتِ ابلیس بر تو بامدادِ پُرتلبیس باد!
می بینی که نیامِ پُرتکلفِ نام آوری دغل کارانه ات
حتا
از شمشیرِ چوبینِ کودکانِ حلب آباد نیز
بی بهره تر است؟»
بر این باور است شاید
(چه کند؟)
که حرفی به میان آوردن را
از سرِ خودنمایی
درگیرِ تلاشِ پُروسواسِ گزینشِ الفاظی هرچه فاخرترم؟:
فضاحتِ دستیابی به فصاحتِ هرچه شگفت انگیزتر
به گرماگرمِ هنگامه یی
که در آن
حتا
خروشی بی خویش
از خراشِ حنجره یی خونین
به نیروتر از هر کلامِ بلیغ است
سنجیده و برسخته.
نگران و تلخ می گوید:
«ــ پس شعر؟
بر این قُلّه
سخت بی گاه
خامش نشسته ای.
زمان در سکوت می گذرد تشنه ْکامِ کلامی و
تو خاموش اینسان؟»
می گویم:
« مگر تالارِ بینش و معرفتت را جویای آذینی تازه باشی،
ور نه کدام شعر؟
زمانه
پیچِ سیاهِ گردنه را
به هیأتِ فریادی پسِ پُشت می گذارد: ــ
به هیأتِ زوزه ی دردی
یا غریوِ رجزخوانِ سفاهت،
به هیأتِ فریادِ دهشتی
یا هُرَّستِ شکستِ توهمی،
به هیأتِ هُرّای دیوانگانِ تیمارخانه به آتش کشیده
یا انفجارِ تُندری که کنون را در خود می خروشد؛
یا خود به هیأتِ فریادِ دیرباورِ ناگاه
حصارِ قلعه ی نجدِ سوسمار و شتر را
چندین پوک و پوسیده یافتن.
فریادِ رهایی و
از پوچ پایگی به در جستن،
یا بیداری کوتوالانِ حُمق را
آژیرِ دَربندان شدن
در پوچ پایگی امان جُستن...
تشنه کامِ کلامند؟
نه!
اینجا
سخن
به کار
نیست،
نه آن را که در جُبّه و دستار
فضاحت می کند
نه آن را که در جامه ی عالِم
تعلیمِ سفاهت می کند
نه آن را که در خرقه ی پوسیده
فخر به حماقت می کند
نه آن را که چون تو
در این وانفسا
احساسِ نیاز
به بلاغت می کند.»
هِی بر خود می زنم که مگر در واپسین مجالِ سخن
هرآنچه می توانستم گفته باشم گفته ام؟
ــ نمی دانم.
این قدر هست که در آوارِ صدا، در لُجّه ی غریوِ خویش مدفون شده ام
و این
فرومُردنِ غمناکِ فتیله یی مغرور را مانَد
در انباره ی پُرروغنِ چراغش.
۳۰ مردادِ ۱۳۶۳