شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
با تخلصِ خونينِ بامداد
احمد شاملو
احمد شاملو( حدیث بی قراری ماهان )
105

با تخلصِ خونينِ بامداد

مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمی داد ــ
گوش به بانگِ خروسان درسپردم
هم از لحظه ی تُردِ میلادِ خویش.
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که پوپکِ زردخال
بی شانه ی نقره به صحرا سرمی نهاد ــ
به چشم، تاجی به خاک افگنده جُستم
هم از لحظه ی نگرانِ میلادِ خویش.
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که کبکِ خرامان
خنده ی غفلت به دامنه سرمی داد ــ
به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
هم از لحظه ی گریانِ میلادِ خویش.
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت می آراست ــ
چشم براهِ خزانِ تلخ نشستم
هم از لحظه ی نومیدِ میلادِ خویش.
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که هَزارِ سیاه پوش
بر شاخسارِ خزانی ترانه ی بدرود ساز می کرد ــ
با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم
لحظه لحظه ی تلخِ انتظارِ خویش.
۲۷ آذر ۱۳۷۶