247
با تخلصِ خونينِ بامداد
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که خروسِ سحرگهی
بانگی همه از بلور سرمی داد ــ
                    گوش به بانگِ خروسان درسپردم
                    هم از لحظه ی تُردِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که پوپکِ زردخال
بی شانه ی نقره به صحرا سرمی نهاد ــ
                    به چشم، تاجی به خاک افگنده جُستم
                    هم از لحظه ی نگرانِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که کبکِ خرامان
خنده ی غفلت به دامنه سرمی داد ــ
                    به درکشیدنِ جامِ قهقهه همت نهادم
                    هم از لحظه ی گریانِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که درختِ بهارپوش
رختِ غبارآلوده به قامت می آراست ــ
                    چشم براهِ خزانِ تلخ نشستم
                    هم از لحظه ی نومیدِ میلادِ خویش.
□
مرگ آنگاه پاتابه همی گشود که هَزارِ سیاه پوش
بر شاخسارِ خزانی ترانه ی بدرود ساز می کرد ــ
                    با تخلصِ سُرخِ بامداد به پایان بردم
                    لحظه لحظه ی تلخِ انتظارِ خویش.
۲۷ آذر ۱۳۷۶

