2226
شب بیداران
همه شب حیرانش بودم،
حیرانِ شهرِ بیدار
که پیسوزِ چشمانش می سوخت و
اندیشه ی خوابش به سر نبود
و نجوای اورادش
                    لَخت لَخت
آسمانِ سیاه را می انباشت
چون لَتِرمَه باتلاقی دمه بوناک
                                  که فضا را.
حیران بودم همه شب
                           شهرِ بیدار را
که آوازِ دهانش
                   تنها
                        همهمه ی عَفِنِ اذکارش بود:
شهرِ بی خواب
با پیسوزِ پُردودِ بیداری اش
در شبِ قدری چنان. ــ
در شبِ قدری.
□
گفتم: «بنخفتی، شهر!
همه شب
             به نجوا
                      نگرانِ چه بودی؟»
گفتند:
        «برآمدنِ روز را
                          به دعا
                                  شب زنده داری کردیم.
مگر به یُمنِ دعا
آفتاب
برآید.»
گفتم: «حاجت ْروا شدید
                             که آنک سپیده!»
به آهی گفتند: «کنون
                          به جمعیتِ خاطر
دل به دریای خواب می زنیم
که حاجتِ نومیدانه
چنین معجزآیت
برآمد.»
۸ فروردینِ ۱۳۷۳

