شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
23
احمد شاملو
احمد شاملو( 23 )
156

23

۱
بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطره های بلوغ
از لمبرهای راه
بالا می کشید
و تابستانِ گرمِ نفس ها
که از رویای جَگن های باران خورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
می چکید
خیابانِ برهنه
با سنگ فرشِ دندان های صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگ تر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربه مهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختری اش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بی سرگذشت را
خونین کرد.
جوانه ی زندگی بخشِ مرگ
بر رنگ پریدگیِ شیارهای پیشانیِ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
لب گزید،
نطفه های خون آلود
که عرقِ مرگ
بر چهره ی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آماده ی مادر را
از زندگی انباشت،
و انبان های تاریکِ یک آسمان
از ستاره های بزرگِ قربانی
پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستاره ی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگِ متکبر!
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندان کروچه ی دشمن
به زانو درنمی آید.
و من چون شیپوری
عشقم را می ترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر می کنم
چون کبوتری
روحم را پرواز می دهم
چون دشنه یی
صدایم را به بلورِ آسمان می کشم:
«ـ هی!
چه کنم های سربه هوای دستانِ بی تدبیرِ تقدیر!
پشتِ میله ها و ملیله های اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامه ها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکسته اش ـ
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدی ِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیبایی ِ یک تاریخ
تسلیم می کند بهشتِ سرخِ گوشتِ تن اش را
به مردانی که استخوان هاشان آجرِ یک بناست
بوسه شان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.»
لب های خون! لب های خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندان های صدفِ خیابان باز هم می توانست
شما را ببوسد...
و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
می پندارند که سودی برده اند،
و به آن دیگرکسان
که سودِشان یک سر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه می گذارند
بگو:
«ـ دلتان را بکنید!
بیگانه های من
دلتان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه می کنید
تاریخِ زندگانی ست که مرده اند
و هنگامی نیز
که زنده بوده اند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکده شان آواز
نداده بود...
دلتان را بکنید، که در سینه ی تاریخِ ما
پروانه ی پاهای بی پیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همه ی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگی ِ خود
چون دانه ی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»
اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بی غشیِ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چه گونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چه گونه بر سنگ فرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چه گونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلوله ها را داغاداغ
با دندانِ دنده هاشان بلعیدند...
قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان...
در هوای سوزانِ شکنجه...
در هوای خفقانیِ دار،
و نام های خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار
سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
اما شما ـ ای نفس های گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز می پزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمی درید
تاریخِ واژگونه ی قایقش را بر خاک کشانده بودید!
۲
با شما که با خونِ عشق ها، ایمان ها
با خونِ نظامی ها، اسب ها
با خونِ شباهت های بزرگ
با خونِ کله های گچ در کلاه های پولاد
با خونِ چشمه های یک دریا
با خونِ چه کنم های یک دست
با خونِ آن ها که انسانیت را می جویند
با خونِ آن ها که انسانیت را می جوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچه ی تاریخِمان را،
خونِمان را قاتی می کنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستاره های بزرگِ قربانی،
روز بیست و سه ی تیر
روز بیست و سه...
۲۳ تير ۱۳۳۰