شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
شمارهٔ ۲۵۶ - چه داری؟
ملک الشعرای بهار
ملک الشعرای بهار( قصاید )
92

شمارهٔ ۲۵۶ - چه داری؟

ای خواجه به جز سیم و زر چه داری ؟
چون علم نداری دگر چه داری ؟
زر وگهرت را اگر ستانند
ای خواجهٔ والاگهر چه داری ؟
از علم شود خاک بی هنر زر
بنگر که ز علم و هنر چه داری ؟
آن قصرتورا علم بوده معمار
در وی تو به جز خواب و خور چه داری ؟
وان باغ تو را ذوق بوده طراح
خیره تو در آن گام بر چه داری ؟
این سیم و زرت مرده ریگ بابست
از بابت خوبش ای پسر چه داری ؟
گویی پدرم داشت علم و دانش
از دانش و علم پدر چه داری ؟
گر زر ز رواج اوفتد بناگاه
تو بهر خورش ماحضر چه داری ؟
ورکار به فکر و عمل گراید
از فکر و عمل برگ و بر چه داری ؟
ور از وطن افتی به شهر غربت
سرمایه در آن بوم و بر چه داری ؟
این زرکه به دست اندرست زر نیست
زان زر که بود زبر سر چه داری ؟
زور تن و اقدام و عزم و مردی
ذوق و فن و هوش و فکر چه داری ؟
امروز توپی میر و کارفرما
فردا که شدی کارگر چه داری ؟
از صنعت مردم بری تمتع
خود صنعتی ، ای نامور چه داری ؟
زان حرفه و پیشه کاید از آن
نفعی ز برای بشر، چه داری ؟
داری گهر معدنی فراوان
از معدن دانش گهر چه داری ؟
داری کتب ارزشی مکرر
زان جمله یکی خط ز بر چه داری ؟
بی علم بشر است شاخ بی بر
ای شاخهٔ بی بر، اثر چه داری ؟
بی ذوق رجل گلبنی است بی گل
ای گلبن بی گل ثمر چه داری ؟
بر فرق تو هست این کلاه زببا
در زیرکلاه آستر چه داری ؟
وان جامه و رخت تو سخت نغز است
بنمای کز آن نغز تر چه داری ؟
ای خواجه ز علم و هنر گذشتیم
از دین و مروت نگر چه داری ؟
از جود و سخا یک به یک چه دانی ؟
وز مهر و وفا سربسر چه داری ؟
جز حیلت ومکر و دغل چه خواندی
جز نخوت و عجب و بطر چه داری ؟